چاپ تی شرت عاشق تنها - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

به سلامتی...2

به سلامتی کسی که بهش زنگ میزی…..خوابه


ولی واسه این که دلت رو نشکنه


میگه:خوب شد زنگ زدی….باید بیدار میشدم . . .


.


به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته


به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟


باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری . . .


 .


به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته


بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌


 انگشت کوچیکه? عشقم هم نیستی . . .


 



   .


 



 به سلامتی همه اوونایی که


دلشون از یکی دیگه گرفته


ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن


 میگن بخاطره غروب پاییزه . . .


 


 

 


 



  .


 


به سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !


آخرشم دق میدن مارو !




  .


 



 

 


که شبیه باباهاشون بشن


 نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن!


 

 


 .


به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه...


 .


به سلامتی دوست خوبی که

مثل خط سفید وسط جاده است
,

تکه تکه میشه

ولی بازم پا به پات میاد


 

  .


به سلامتی باغچه ای که خاکش منمگلش تویی و خارش هرچی نامرده


.   


 سلامتیه دوست نازنینی که گفت:


قبر منو خیلی بزرگ بسازین…. چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم !


.

و در آخر هم به سلامتی عزیز ترین و مهربان ترین و بهترین  دوستم که هر چی تو دنیا بگردی از اون بهتر پیدا نمی شه...


 .


به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کنن!


به سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!

 

.

 

 به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن

 

  .


 به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون


هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .

  .


به سلامتی با ارزش ترین پول دنیا “تومن”


چون هم تو هستی توش، هم من . . .


  .


به سلامتی دریا که همه با لبش خاطره دارن !


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:58 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

 


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان عاشقانه ...کوتاه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم


سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به


وضوح حس می کردیم…


 


می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از


ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه


زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…


هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…


تا اینکه یه روز


علی نشست رو به رومو


گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که


دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر


تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس


راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…


گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟


برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو


گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…


با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون


هنوزم منو دوس داره…


گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…


گفت:موافقم…فردا می ریم…


و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من


بود چی؟…سر


خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت


فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…


طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون


گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…


یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره


هردومون دید…با


این حال به همدیگه اطمینان می دادیم


که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…


بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو


می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…


علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟


که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از


ناراحتی بود…یا از


خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می


شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش


گفتم:علی…تو


چته؟چرا این جوری می کنی…؟


اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من


نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…


دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو


دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟


گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…


نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و


اتاقو انتخاب کردم…


من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام


طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه


خودت…منم واسه خودم…


دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش


کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…


دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی


جیب مانتوام بود…


درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه


رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…


توی نامه نوشت بودم:


علی جان…سلام…


امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم


ازت جدا می شم…


می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی


شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر


برام بی اهمیت بود که حاضر


بودم برگه رو همون جاپاره کنم…


اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…


توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:42 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

افسانه

من از پایان نامعلوم این افسانه می ترسم


من از بازی در این کشتار بی رحمانه می ترسم


از این که باز من قربانی این لحظه ها باشم


من از مهمانی شمع و گل و پروانه می ترسم


من از تکرار یک تاریخ تلخ و اضطراب آور


در این شهر پر از دیوانه و بیگانه می ترسم


من از این کوچه ها،دیوارها،من از خودم،ازتو


از این اشک و از این فریاد خودخواهنه می ترسم


از اینکه بی تو باید همسفر با جاده ها باشم


از این باران تنهایی به بام خانه می ترسم


حبیب من! صدایم کن به مهمانی آغوشت


پناهم ده! که من از این شب فتانه می ترسم


بیا ای مهربان! ای شهسوار جاده های دور


اگر مجنون تو باشی و منم لیلا نمی ترسم. . .


                                                  « خانم علامه »


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:10 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان (خیلی خیلی خیلی قشنگ و تاثیر گذاره حتما بخونید!)

 

friend - glittergraphicsite.com

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:8 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دلنوشته ای از (علی ضـــیا)

چقدر این روز ها نبودنت به چشم می اید
چقدر این روزها سخت میگذرد
برای همه خوشحالیم را می آورم و برای تو تنها غم دارم
تو میانه ی غم های من گم شده ای
یا
... من میانه ی نبودنت تو...
نمیدانم
چرا این روزها اینگونه میگذرد
چرا من بی تو زنده ام
یا تو هستی
یا من به نبودت عادت کرده ام


**************************


قدم برمیدارم
دلم تنگ میشود
برای گرفتن دستهاست
به رویا هایم دل میسپارم
تو حتی خودت را از رویا های منن گرفته ای
حتی از رویا


 


(علی ضـــیا)

 


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:6 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دوستت دارم پریشان ، شانه میخواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌  ، شانه می‌خواهی چه کار؟

 

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

 

                       ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

 

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !

 

                       در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

 

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

 

                       گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

                                     مهدی فرجی


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 3:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

در حسرت زیبایی های کنار خیابان(واقعی )


یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال 2007، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

 




او به مدت 45 دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت . در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العملهای آنها با دقت نگاه کنید :

یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشودچند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد.

یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.




مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت



پسربچه ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکمتر کشید و او را همراه بردپسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.

چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردنداما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.



بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.



بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادندو در مجموع 32 دلار هم برای ویلنیست جمع شدمرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.



هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است.



او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را با ویولن‌اش که 3?5 میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد.



تنها دو روز قبل از آن !! همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش 100 دلار بوداین یک داستان واقعی است.واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غیرمنتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیرمنتظره، کشف کنیم؟


نتیجه وقتی ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم پس حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم؟


 


[ شنبه 90/9/26 ] [ 3:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم

پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم

 


"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند

[ جمعه 90/9/18 ] [ 6:3 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عزرائیل در تاکسی !

دوستی می گفت می خواهم داستان واقعی برایت تعریف کنم و گفت:

مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه ، مسافر صندلی جلو میشینه

یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟

راننده میگه : نه

در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره

خانومه عقب میشینه

مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟

راننده میگه : نه. شما ؟

مسافر مرد میگه : من عزرائیلم

راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟

یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!

راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه .

بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن…


[ جمعه 90/9/18 ] [ 6:1 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >