چاپ تی شرت عاشق تنها - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

پایان نامه ی خرگوشی!!

 

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

 

روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟

 

خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.

 

روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟

 

خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.

 

روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.

 

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

 

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

 

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟

 

خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

 

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟

 

خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

 

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

 

حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.

 

نتیجه:
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد، هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید، آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟

 


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:33 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

با چه کسانی نباید ازدواج کرد.

 

جفری اچ لارسن (Jeffry H Larson) کارشناس مسایل خانواده می نویسد: طی پنج سال گذشته به بررسی و مرور نتایج تحقیق درباره عواملی پرداخته ام که به تشکیل یک زندگی مشترک رضایت بخش و استوار می انجامد. این بازخوانی نشان می دهد که ویژگی های شخصیتی خاصی وجود دارند که می توان آن ها را قبل از ازدواج شناسایی کرد و از طریق آن ناموفق بودن یک ازدواج را پیش بینی نمود.

حالا باید ببینیم این خصوصیات چه هستند و چه افرادی در فهرست «کسانی که نباید با آن ها ازدواج کرد» قرار می گیرند
تحقیقات نشان داده است که اگر شخصی بیش از حد افسرده، کمرو، مضطرب، متخاصم، تکانشی (کسی که بدون فکر کردن عمل می کند) و یا در برابر فشارهای روحی آسیب پذیر باشد، برای ازدواج شخص مناسبی به نظر نمی رسد، ضمن این که در چنین مواردی این فرد باید روان درمانی شود.
در فهرست زیر به چند موقعیت و چند نوع از افرادی که دارای ویژگی های نه چندان مثبت هستند، اشاره شده است و البته بهترین توصیه در چنین شرایطی، ازدواج نکردن است!
1- اگر یکی از شما به طور خستگی ناپذیری چنین سوالاتی را مطرح می کند: «مطمئنی که دوستم داری؟» یا «واقعاً برایت اهمیت دارم؟» (تیپ تأیید خواه).
2- اگر زمانی که با هم هستید بیشتر وقت شما به جر و بحث و مخالفت می گذرد. (رابطه عشق-تنفر)
3- اگر با وجود این که زمان بسیاری را با هم می گذرانید، واقعاً یکدیگر را به عنوان یک فرد نمی شناسید یا با افکار یکدیگر ارتباط برقرار نمی کنید.
4- اگر با پدر و مادر خود رابطه خوبی ندارید و همسر آینده شما «درست شبیه» این والد نامطلوب شما است.
5-اگر دلیل ازدواج شما، یافتن کسی است که برایتان «مادری» یا «پدری» کند.
6-اگر احساس می کنید که تصمیم به ازدواج از طرف پدر یا مادر همسر آینده تان به شما تحمیل شده است.
7- اگر مدام جملاتی مانند این در سرتان می چرخد: «شاید همه چیز بعد از ازدواج درست شود.»
8- اگر فرد مورد نظرتان می خواهد که همه دوستان قدیمی خود را ترک کنید و یک زندگی اجتماعی تازه برپا کنید. (تیپ مالکیت طلب).
9- اگر او همه تصمیم های مهم در رابطه با شما را به تنهایی اتخاذ می کند و شما از این کار او بسیار ناخشنودید. (تیپ فرمانده)
10- اگر او بارها «از کوره در می رود» و در کنترل خلق و خوی خود ناموفق است.
11- اگر احساس می کنید برای ازدواج، توسط فرد مورد نظرتان تحت فشار قرار گرفته اید.
12- اگر این فرد شما را از نظر روحی و عاطفی آزار می دهد.
13-در نهایت سه توصیه برای شما دارم که می توانند در جلوگیری از ازدواج با چنین ویژگی هایی مفید باشند:
14- بیاموزید که این ویژگی ها را در خود و دیگران تشخیص دهید و تا حد امکان قبل از ازدواج، درپی درمان آن باشید. به خاطر داشته باشید که ازدواج مشکلات شخصیتی را حل نمی کند که هیچ، در بسیاری از موارد آن ها را شدیدتر هم می کند.
15- در سن پایین ازدواج نکنید.
16- قبل از ازدواج به خوبی با شخص مورد نظر خود آشنا شوید.


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:32 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

پادشاه و وزیر

 

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.  روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

 

 

 

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

 

 

 

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

 

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

 

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد
.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیم نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود
!!!

 

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

 


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:32 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

خیانت عجیب

 

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین

مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را

ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد،

برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند

باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می

کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان

عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان ..

 


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:31 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان روستایی که هرگز کسی در آن نماز جماعت نخونده بود.

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.
با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.
کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.
همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم"
با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.
آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.
آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.
باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.
آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.
اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.
آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟"
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.
برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.
باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.
خدایا آنرا که عقل دادی چه ندادی؟
و آنرا که عقل ندادی چه دادی؟!!؟



[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:30 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

کفشهای بهشتی

کفشهای بهشتی


تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را دردستهایش می فشرد .لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد صندوقدار قیمت کفشها را گفت :«  6 دلار » .پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش… » دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم . »من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم خانم …  »به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ » پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره ؟ » دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ، به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟ » چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم: « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه ! »


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:13 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!\

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
 
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
 
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
 
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
 
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
 


نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
***
 
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
 
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
 
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."    
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک
میکنه و قول بدیم که
نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:12 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

ممنون...

با تشکر از دوست عزیزم که این دو تا داستان گل سرخی برای محبوبم و   به من بگو رو برام فرستاد...

دوست داشتن


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:11 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

گل سرخی برای محبوبم

گل سرخی برای محبوبم



" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی

انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک

کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور

یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در

حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی

ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می

نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم

عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه

نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی

حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان"

قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت

باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو

مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما 7

چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی

داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی

زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس

سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر

داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به

آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک

تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود.

زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی

چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی

شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق

به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به

نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود

تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی

من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما

چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می

توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای

معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی

ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت"

فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف

خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!"



تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی

مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:4 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

به من بگو

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند

پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .

ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:4 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >