چاپ تی شرت عاشق تنها - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

عشق یعنی

عشق یعنی
 
 
تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشقق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی

دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی...


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 7:22 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق...عشق...عشق...

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

..............................................

دیوانه....

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

..............................................

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

..............................................

از همه پرسیدن عشق چیست....؟؟؟؟

 

 

از کودکی پرسیدن عشق چیست ؟ گفت........بازی از نوجوانی پرسیدن عشق چیست؟ گفت....... کینه. ازجوانی پرسیدن عشق چیست ؟ گفت ......... پول وثروت. از پیری پرسیدن عشق چیست؟ گفت............ عمر ازگل پرسیدن عشق چیست ؟ گفت .......از من خوشبوتر. از پروانه پرسیدن عشق چیست ؟گفت.......... از من زیباتر . از خورشید پرسیدن عشق چیست؟ گفت .......از من سوزانتر. ... ودر آخر از خود عشق پرسیدن ..؟؟؟؟؟ ای عشق تو کیستی ؟؟گفت به خدا قسم نگاهی بیش نیستم.

 ..............................................

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ . کنار چوبه ی دار ا ز من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم

..............................................

به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند

 و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند

به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را

 و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت

ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند

به او گفتم که کم دارم تو را رویای کمرنگم

و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند

 به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست

ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند

به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت

کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند

و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد

چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند

 خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما

به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند

..............................................
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیما ن نشکن.

برای عشق جون خودتو را بده ولی جون کسی را نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن

 

..............................................

عشق یعنی خاطرات بی غبار                     دفتری از شعر و از عطر بهار

    عشق یعنی یک تمنا ، یک نیاز                     زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

    عشق یعنی چشم خیس مست او              زیر باران دست تو در دست او

    عشق یعنی ملتهب از یک نگاه                    غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

    عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق       گرمی دست تو در آغوش عشق

    عشق یعنی "بی تو هرگز ..."پس بمان         تا سحر از عاشقی با او بخوان

    عشق یعنی هر چه داری نیم کن                 از برایش قلب خود تقدیم کن

..............................................

باور کنید

روســــتـایـی زا ده ام بـاور کـنید


عــاشـــقــی آزا ده ام بـاور کـنید


کام من خـشکـیده از سـوز عـطش


خـــواســتــار بـاده ام بـاور کـنید


ایـن بـیابان گـردیم بـیهوده نـیست


رهــرویــی دلــداده ام بـاور کـنید


در هوای یک نسیم ازکوی دوست


هـستی از کف داده ام بـاور کـنید


اِی بـــزرگـــان ادیـب انــجــمــن


مــن زلال وســـاده ام بـاور کـنید

 ..............................................

روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت
 هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت
 چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید
 خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت!

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

روزی که دلم پیش دلت بود گرو
 دستان مرا سخت فشردی که نرو
 روزی که دلت به دیگری مایل شد
 کفشان مرا جفت نمودی که برو

 

 
 
 

 به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
 عجب از محبت من که در او اثر ندارد
 غلط است آن که گوید دل به دل راه دارد
 دل من ز غصه
خون شد، دل او خبر ندارد

 

 

 
 
 

 اینجا آسمان ابریست
 آنجا را نمی دانم
 اینجا شده پاییز
 آنجا را نمی دانم
 اینجا فقط رنگ است
 آنجا را نمی دانم
 اینجا دلی تنگ است
 آنجا را نمی دانم
 

..............................................

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!.

..............................................

گه کلید قلبی را نداری قفلش نکن .... اگه خداحافظی در راه است سلام نکن .... اگه دستی را گرفتی رهایش نکن .... دفتری که بسته شد دیگه بازش نکن .... قلبی که شکسته شد دیگه نازش نکن

 

      

 




[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 6:14 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نامه بسیار زیبای زیر را با دفت بخوانید...

 

 

 

علاقه و محبت شدیدی که سابقا به تو ابراز می کردم

دروغ بود و بی احساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو

روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

به دو رویی تو بیشتر پی می برم و

این احساس در دل من جا میگیرد که بالاخره باید

از هم جدا شویم دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم که

روزی شریک زندگی تو باشم و اگر چه عمر دوستی چون گلهای بهاری کوتاه بود

در این مدت کم به طبیعت فرومایه و هوسهای پست تو پی بردم و

بسیاری از صفات و اخلاق تو برایم روشن شد مطمئن هستم که

این خشونت و تنه خوئی بالاخره تو را بدبخت خواهد کرد

اگر ازدواج ما سر گیرد

تمام عمر با پشیمانی خواهی گریست و اگر افسانه آشنایی پایانش جدایی باشد

خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است که بگویم

این موضوع را هیچ گاه فراموش نکن و مطمئن باش  که

این نامه را سرسری نمی نویسم و چقدر ناراحت کننده است اگر

باز هم بخواهی در صدد دوستی با من باشی بنابراین از تو میخواهم

جواب نامه مرا ندهی چون نامه تو سرتاسر

دروغ و تظاهر است و تنها چیزی که نداری

محبت است و من تصمیم گرفتم برای همیشه

تو و یادگاری تلخ عشقت را فراموش کنم دیگر به هیچ وجه نمیتوانم

خودم را راضی کنم که دوستت داشته باشم و شریک زندگی تو باشم

و حالا اگر می خواهی به محبت من پی ببری نامه مرا یک خط در میان بخوان

<< دوستت دارم >>

 

 


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 5:59 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق یعنی...

مرد جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:
عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟

 

استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟
مرد گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می‌بینی؟
مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم.
استاد گفت: اکنون دیگران را نمی‌توانی ببینی.
آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند،
اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی.
خوب فکر کن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند،
اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.
اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آن‌گاه خواهی دانست که  “عشق یعنی دوست داشتن دیگران”


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 5:54 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

چند کلام عاشقانه

 

 

عشق ، هیچ محدودیت و پشیمانی نمی شناسد .

 

عشق فقط از سه حرف تشکیل شده که معانی بسیاری در پشت این حروف نهفته  است .

 

عشق زمانی واقعی است که از قلب انسان برخیزد نه زمانی که بر زبان جاری شود .

 

تا زمانی که دل شکسته نشوی عشق را نخواهی آموخت .

 

به ندای قلبت گوش کن ، زیرا از حقیقت آگاه است .

 

در شب تاریک زندگی به تنهایی قدم می زنم ، تو شمع من هستی ، نور درخشان من !

 

عشق ورزیدن زمانی است که دیگر هیچ بهانه ای برای تنفر نداشته باشی.

 

آهنگ ، ترانه ای بدون کلام است و مرگ ، زندگی ای بدون عشق .

 

اگر واقعا عشق را یافتی ، به آن پرواز بده و رهایش کن . اگر خودش ماندن را انتخاب کرد ، به این معناست که عشق واقعی تو همان است .

 

عشق غیر قابل پیش بینی است . نمی دانی چه زمانی خواهد آمد .

 

عشق ، مهار ناشدنی است و همچنین کسی که در دام عشق گرفتار شده .

 

عشق ، سازی است که نوای دوستی سر می دهد .

 

اگر بعد از سال ها تو را ملاقات کنم ، چگونه باید به استقبال تو بیایم ؟

 

بودن یعنی عشق و عشق تو ، یعنی بودن .

 

فروش عشق حقیقی هرگز آرام نخواهد گرفت .

 

اگر بخواهید به قضاوت اشخاص بنشینید زمانی برای دوست داشتن انها نخواهید داشت.

 

امروز تو را بیشتر از دیروز ولی کمتر از فردا دوست دارم.

 

گر خودت را دوست نداشته باشی چگونه می توانی دیگران رادوست بداری؟

 

عشق حقیقی انجاست و به دنبال هیچ کسی نیست پس برو و ان را دریاب.

 

هرچه بیشتر عاشق باشی هم بیشتر ازار می بینی و هم بیشتر لذت می بری.

 

عشق مانند یک الا کلنگ پر فرازونشیب است.تورابه مسیر دیگر منحرف نخواهد کرد وبا تمام فرازو نشیب هایش به مقصد خواهد رساند.

 

قلب یک زن اقیانوسی از رازهاست.

 

با تو بودن مثل قدم زدن در صبحی بسیار روشن است بی گمان شور تعلق به انجا را دارم.

 

عشق بسیار شبیه یک کرگدن است کوته نظر و عجول. اگر نتواند راهی پیدا کند ان را خواهد ساخت.

 

وقتی مرد جوانی شکایت می کند که زنی قلب ندارد علامت مطمئنی است که ان زن قلبش را ربوده است.

 

عشق مانند بیسکویت ترد است که اسان ساخته میشود و اسان میشکند.

 

می توان در یک ان عاشق شد.رها شدن از عشق است که زمان می طلبد.

 

عشق یعنی هیچگاه نگویی(پشیمانم).

 

عشق همچون سنگ ثابت و همیشگی نیست بلکه همچون نان است که هر روز باید از نو ساخته شود.

 

قبل از عاشق شدن بیاموز چگونه در برف بدوی بدون اینکه ردپایی از خود بر جای بگذاری.

 

عشق-چگونه چنین کلام کوچکی معنایی چنان بزرگ دارد؟

 

کسانی که عشقی ورای دنیا دارند نمی توانند از ان جدا باشند. هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق.

 

وقتی کسی را دوست داری به او بگو فریاد بزن فورا و در همان لحظه بگو وگرنه تو را پشت سر خواهد گذاشت.

 

معشوق کسی بودن یعنی زندگی برای همیشه در قلب او.

 

عشق مانند جنگ است اسان شروع می شود و دشوار پایان می پذیرد.

 

عشق حقیقی ابدی است.

 

عشق...مانند شن روان است.اگر به ان چنگ بزنید از میان دستان شما خواهد لغزید. به ارامی پیمانه ای از ان بردارید تا روح شما را لبریز کند. همچنانکه شن در جستجوی پر کردن فضای خالی دستان شماست.

 

تنها عشق من از تنها تنفرم پدید امده است.

 

به من نگو چرا که همیشه ان را شنیده ام چیزهای زیادی برای نفرت وجود دارند ولی چیزهای بیشتری برای عاشق شدن.

 

شهوت برخاسته از ذهن است عشق برخاسته از قلب و روح.

 

عشق غذای روح است.

 

عشق مانند پیتزا است وقتی خوب است واقعا خوب است وقتی که بد است باز هم تا حدودی خوب است.

 

امروز عشق بورز تا هرگز دیروزت خالی نباشد.

 

زمانی که مرا بوسیدی متولد شدم وقتی که مرا ترکم کردی مردم ودر دو هفته ای که مرا عاشقانه دوست داشتی زندگی کردم.

 

من از عشق تو به چه چیزی خواهم رسید؟(( به عشق تو))

 

عشق واقعی را فقط می توان در چشمهای انسان عاشق دید. عشق نمی تواند حسد و غرور یا تشویش و نگرانی باشد عشق همان چیزی است که در اعماق قلب تو یافت می شود و اشتیاق کسی را دارد که قلب او نیز مشتاق توست.

 

خدا عشق است.

 

عشق عمل بی پایان بخشش است. یک نگاه محبت امیز که عادت می شود.

 

با خودت و با عشق صادق باش.

 

صدای یک بوسه به بلندای صدای گلوله ی توپ نیست اما انعکاس ان مدت زیادی باقی خواهد ماند.

 

 


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 5:52 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

ساحل

پسر نگاهی به دختر کرد و گفت: حالا که کنار ساحل هستیم

بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم دختر با بی میلی قبول کرد

پسر چشماشو بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ...

بعد به دخترگفت حالا تو یه آرزو بگو ... دختر چشماشو بست و خیلی

بی تفاوت گفت کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ...وقتی چشماشو باز کرد

پسر رو ندید و فقط چند تا حباب روی آب دید..

.


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 5:51 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

قدرت باور

قدرت باور


شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد،زنگ را زدند و او بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته نوشته شده بود یادداشت کرد و با این"باور‏"‏ که استاد آنرا به عنوان تکلیف داده است به منزل برد و تمام آن روز و آنشب برای حل کردن آنها فکر کرد اما هیچیک را نتوانست حل کند اما طی هفته دست از کوشش بر نداشت سرانجام توانست یکی از آنها را حل کند و به کلاس آورد؛استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو مسئله را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی مطرح کرده بود!‏


[ یکشنبه 90/8/15 ] [ 7:32 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

معجزه رو هم میشه خرید..

دختر کوچولو و فقیری با 5 دلار که کل پس اندازشه وارد داروخونه میشه و پولهاشو روی پیشخون میریزه و میگیه:آقا من معجزه میخوام؛دکتر بی تفاوت میگه ما معجزه نداریم؛دخترک با ناراحتی پولهاشو جمع میکنه و به سمت در میره که مردی جلوشو میگیره و میپرسه:معجره رو برای چی میخوای؟دخترک میگه:برادرم تومور مغزی داره و پدرم میگه فقط با معجزه خوب میشه و من میخوام معجزه بخرم تا برادرم خوب بشه!مرد میگه:من معجزه دارم؛دخترک لحظه ای خوشحال میشه ولی این خوشحالی دوامی نداره ومیگه:من فقط 5 دلار دارم؛مرد میگه:همین کافیه!پول رو میگیره و ادامه میده:فردا پدر وبرادرتو به آدرس بیار!‏ چند روز بعد برادر دختر بعد از عملی بسیار سخت بهبود میابه؛وقتی پدر برای گرفتن صورت حساب بیمارستان مراجعه میکنه این جمله رو میبینه:‏"قیمت این معجزه 5 دلار بود که قبلا پرداخت شده است"‏ ان مرد خیر رئیس بزرگترین بیمارستان مغز و اعصاب آمریکا بود.


[ یکشنبه 90/8/15 ] [ 7:32 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دل تنها

نوشته شده در تاریخ جمعه 20 خرداد 1390 توسط دلسوخته | نظرات ( <>
4)



دلم با عشق تو عاشق ترین شد
 تمام لحظه هایم بهترین شد
 ولی بی مهریت کار دلم ساخت
 دل تنهای من تنها ترین شد...

[ جمعه 90/8/13 ] [ 7:30 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق چیست؟

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

 به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.

به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.

به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.

به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.

و به انسان گفتم عشق چیست؟

 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!

 


[ جمعه 90/8/13 ] [ 7:30 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >