عکس
چه امکاناتی...به به... به به ...
چشم...خوش به حالشون...اینم یه مدلشه...چه خلاق...عشق ماشین...بدو بدو...آخی...خلاقیت رو حال کن......
چه امکاناتی...به به... به به ...
چشم...خوش به حالشون...اینم یه مدلشه...چه خلاق...عشق ماشین...بدو بدو...آخی...خلاقیت رو حال کن......
از کی تا حالا اقا یون چادر سرشون می کنن؟؟
عجب مجموعه ی کاملی...اوا...خواهرا چرا بی حجاب شدن؟؟؟ایول...دست شما درد نکنه دیگه!!!بله؟!؟!؟!خوش به حال مادر زنا!!!چه سر راست...عجب!بسوزه پدر عاشقی...عجب ادم با سوادی بوده!!بله؟!؟!!؟چه محله ی خوبی!چه اطلاع رسانی کاملی!ایول!؟!!؟بیاید بریم...همه فن حریفه!!!
عجب!؟؟!؟عجب تکنولوژی!!تبدیل صابون به مایع دستشویی!!!
بابا بیخیال...مسیری به اون دنیا...وای...این دوتا رو...
جوانى ادعا مى کرد که قبلا ً هم زندگى کرده است و دانشمندان شکاکى که او را تست مى کردند، شکست را با تلخى تمام پذیرفتند. این موردى بود که نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه مى توانستند آن را تکذیب کنند. والدین « شانتى دوى » خانواده اى از طبقه ی متوسط جامعه بودند که در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى کردند، تا اینکه در سال، 1926 « شانتى » دیده به جهان گشود. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. امّا...
همچنانکه او بزرگتر مى شد و دوران کودکى را پشت سر مى گذاشت، مادرش متوجه شد که فرزندش دچار گیجى و سردرگمى است. وقتى کمى بیشتر به کارهاى او دقت کرد، به نظرش رسید که او با یک شخص خیالى مشغول صحبت و گفتگو است. او هفت سال بیشتر نداشت با این حال والدینش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند. در همان سال بود که شانتى کوچک به مادرش گفت قبلا ً در شهر کوچکى به نام موترا زندگى مى کرده است و به توصیف خانه اى پرداخت که روزگارى در آن زندگى کرده است. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدر بازگو کرد و پدر نیز فرزندش را پیش پزشک برد. بعد از اینکه « شانتى » داستان عجیب خود را براى پزشک گفت؛ او تنها سرش را تکان مى داد. اگر این دختر دچار بیمارى عقلى بود، مورد بسیار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنین نبود، دکتر جرأت بیان حقیقت را نداشت. دکتر به پدر شانتى توصیه کرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بکند و اگر پاسخهایش همچنان یکسان بود، مجددا ً به وى مراجعه کنند. « شانتى » هرگز داستانش را تغییر نداد. تا اینکه به سن 9 سالگى رسید. در این مدت والدین پریشان حال او، دیگر از حرفهایش متعجب نمى شدند زیرا با بى میلى پذیرفته بودند که دخترشان دیوانه شده است. سال 1935 بود. روزى شانتى به والدینش گفت او در موترا ازدواج کرده و سه فرزند به دنیا آورده است. سپس مشخصات کودکان و خود نام آنها را گفت و ادعا کرد نام خودش در زندگى قبلى اش « لوجى » بوده است امّا والدینش تنها مى خندیدند و اندوه خود را پنهان مى کردند. در یک بعد از ظهر که شانتى و مادرش مشغول آماده کردن عصرانه بودند، کسى در زد و دختر به طرف در دوید تا در را باز کند. امّا بازگشت وى بیش از حد معمول طول کشید. شانتى به غریبه اى که روى پله ها ایستاده بود، خیره شده بود؛ او گفت: مادر! این مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى کرد. آن مرد واقعا ً در شهر موترا زندگى مى کرد و آمده بود تا در مورد کارى با پدر شانتى گفتگو کند. او شانتى را نمى شناخت امّا به والدین دختر گفت پسرعموئى دارد که همسر او لوجى نام داشت و 10 سال قبل، هنگام به دنیا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد. والدین دلواپس و پریشان شانتى داستان عجیب دخترشان را براى او تعریف کردند و مرد غریبه نیز موافقت کرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمویش را همراه بیاورد تا ببینند شانتى او را مى شناسد یا خیر. دختر جوان از این موضوع اطلاع نداشت، امّا زمانیکه مرد غریبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان و بغض آلود گفت این مرد شوهرش است که پیش او بازگشته است. والدین شانتى به همراه مرد که کاملا ً گیج و متحیر شده بود، نزد مقامات رفتند و داستان باورنکردنى خود را بازگو کردند. دولت هند تیم مخصوصى از دانشمندان تشکیل داد تا در مورد این موضوع که توجه عموم را به خود جلب کرده بود، بررسى و تحقیق به عمل آورد. آیا شانتى واقعا ً صورت تناسخ یافته ی لوجى بود؟ دانشمندان شانتى را با خود به شهر کوچک موترا بردند. هنگامى که وى از قطار پیاده شد، مادر و برادر شوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفتگو کرد. در حالیکه والدینش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حیرت فراوان به آزمایشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار کالسکه کردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدایت مى کرد و مشخصات مهم هر ناحیه اى را که از آن عبور مى کردند، توصیف مى کرد و او به راننده گفت که در انتهاى کوچه ی باریکى توقف کند. او گفت: اینجا مکانى است که من زندگى مى کردم. هنگامى که چشمانش را گشودند او پیرمردى را دید که جلوى خانه نشسته بود و سیگار مى کشید. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنکردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. امّا کوچکترین آنها را که تولدش به قیمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت. دانشمندان عقیده داشتند کودکى که در دهلى به دنیا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزئیات به یاد مى آورد. گزارش آنها حاکى از این بود که هیچ نشانى از فریبکارى وجود ندارد و همچنین براى آنچه که دیده اند نمى توانند دلیل و توضیحى ارائه دهند.
داستان کاملا ً مستند شانتى دوى که اکنون به عنوان کارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشکى و دولتى به ثبت رسیده است. در سال 1985 وى در پاسخ به سؤال متخصصین گفته بود. یاد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبیق دهد و اشتیاق دیرینه ی او به گذشته ی عجیبش، آنچنان مزاحمتى براى او ایجاد نکرده است.
ده دلیل خلقت زن
10 – خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.9 – خدا میدونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی کنترل تلویزیون رو بهش بده.
8- خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره!
7 – خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی دیگه نمیخره. …
6 – خدا میدونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره
5 – خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا میدونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره
4 – خدا میدونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره
3 - خدا میدونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره
2 – همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند
و سرانجام دلیل شماره یک
1 – خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم ….
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”
پس به طبقه ی بالایی رفتند…
در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”
دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”
دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…
طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”
پس به طبقه ی پنجم رفتند…
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”...
بهمن و علی(اصفهانی) سرباز بودن. بهمن میمیره، علی میره برای خانواده بهمن تلگراف بزنه که بهمن مرده. مسئول تلگرافخونه میگه: هر کلمه هزار تومان، برای تاریخ و امضا هم پول نمیگیریم. علی میگه بنویس: بهمن تیر خرداد مرداد !
رفتم جلسه ثبت نام 1ساعت وایسادم.یارو اومده میگه میخوای ثبت نام کنی؟ پـَـــ نَ پـَـــ اومدم حالتو احوالتو سفید رویتو سیه مویتو ببینم بروم..
%%%%%%%%%%%%%%
مامانم سفره پهن کرده بود ,بهش گفتم میخوای شام بیاری؟
گفت: پـَــــــــ نَ پَـــــــــ میخوام گلای سفره رو اب بدم
%%%%%%%%%%%%%%
پدربزرگم فوت کرده تو قبرستونیم دوستم زنگ زده میگه کجایی؟ میگم بهشت زهرا ! میگه واسه چی ؟ میگم واسه پدر بزرگم. میگه اِ ؟ فوت کرده ؟ میگم پـَـــ نَ پـَـــــ تمرینی اومدیم مانور بدیم اگه یوخت اتفاقی افتاد هول نشیم...
%%%%%%%%%%%%%%
دوازده شب رسیدم دم خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم میگم یواش درو باز کن بقیه بیدار نشن .میگه در خونه رو؟ پَـــ نَ پَـــ در یخچالو!!! سر شب گرمم بود رفتم پشت تخم مرغها خوابیدم.!!!
%%%%%%%%%%%%%%
شیشه رفته تو دستم , دارم از درد جیغ و داد می کنم, به رفیقم میگم در بیار, میگه شیشه رو؟
میگم پَــــ نَ پَــــ , ادای من و در بیار شاد شیم
%%%%%%%%%%%%%%
تصادف کردم، زنگ زدم 110 ... پلیسه اومده میگه تصادف کردی؟!گفتم پـــ نَ پَـــــ اینا همش نقشه بود بیای ببینمت
%%%%%%%%%%%%%%
میگم دیگه میخوام از ایران برم ...
میگه با آژانس مهاجرتی میری؟!
پَـــ نَ پَــــ هماهنگ کردم اول پاییز با دسته غازهای مهاجر
%%%%%%%%%%%%%%
یارو با 160 تا سرعت زده به یه عابر پیاده ، عابره پرت شده 20 متر اونطرفتر افتاده زمین هیچ تکونیم نمیخوره.دوستم میگه یعنی مرده؟
میگم پـَـَـ نَ پـَـَــــ داره تمارض میکنه پنالتی بگیره
%%%%%%%%%%%%%%
مادر دانش آموزِ اومده مدرسه....معلم بهش میگه با بچتون ریاضی تمرین کنین....میگه تو خونه؟....پَـــ نَ پــــ تو زمین های خاکی........اکثر قهرمانا از زمین های خاکی شروع کردن
%%%%%%%%%%%%%%
بعد از کلی کلنجار رفتن با شریکم بهش گفتم باید از هم جدا شیم ...
میگه یعنی جداً ازهم جدا شیم؟
پَـــ نَ پَــــ من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم الکی بگم جدا شیم، تو بگی که نمیتونم
%%%%%%%%%%%%%%
یارو اومده خونه رو ببینه واسه خرید. تا طبقه سوم با پله اومده میگه پس اینجا کلا آسانسور نداره!! پَـــ نَ پَــــ آسانسور داره ولی از طبقه چهارم شروع میشه !
%%%%%%%%%%%%%%
رفتم خونه دیدم ماهی از تنگ افتاده بیرون،داداشم میگه یعنی مرده؟ میگم پـَـَـ نَ پـَـَــ دوگانه سوزش کردم وقتی آب نیست با هوا کار میکنه!!
%%%%%%%%%%%%%%
دارم تو خونه رو ترد میل میدوام بابام میاد میگه داری میدویی لاغر کنی...!! پَـــ نَ پَـــ کلاسم دیر شده عجله دارم
%%%%%%%%%%%%%%
مرغ و از فریزر در آوردم میگه می خوای غذا درست کنی ؟!
پـَـَـ نَ پـَـَــــ خانوادش اومدن از سردخونه میخوان ببرن خاکش کنن....
%%%%%%%%%%%%%%
دارن گوسفندرو قربونی میکنن ... یه آفتابه آوردن که بش آب بدن ...
اومده میگه میخوان با آفتابه بش آب بدن؟!
پَ نه پَ آفتابه آوردن ببرنش دستشویی استرسش از بین بره ...
%%%%%%%%%%%%%%
رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟پـــ نه پــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!!
%%%%%%%%%%%%%%
با نامزدش رفته طلافروشی حلقه بخره ...
فروشنده میگه واسه نامزدی میخواین؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ سره صحنه فیلمبرداری ارباب حلقه ها بودیم، حلقه کم آوردیم، اینه که مزاحم شما شدیم !
%%%%%%%%%%%%%%
از سایت ای میخواستم یه فایل دانلود کنم ..... 560 ثانیه صبر کردم بعد پیغام میده : میخوای این فایل رو دانلود کنی ؟ میگم پـَـــ نَ پَـــــ خیلی حال داد یکبار دیگه بشمر من بازم برم قایم شم ..... نیایا
%%%%%%%%%%%%%%
تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم ، یارو موتوریه گوشیمو از دستم قاپید
دوستم گفت گوشیتو دزدید ؟ گفتم پـَـــ نَ پـَــ برد سیستم عاملشو آپدیت کنه فردا میاره !
%%%%%%%%%%%%%%
رفتم مرغ فروشی به فروشنده میگم بال دارین، میگه بال مرغ؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ بال هواپیما، چندتا کوچه پایین تر سقوط کردیم میخوام درستش کنم
%%%%%%%%%%%%%%
رفتم رستوران یارو میگه غذا میل دارید قربان؟پ نه پ اومدم ببینم اینجا حقوق خوبه؟از کارت راضی هستی یا نه
%%%%%%%%%%%%%%
تصادف شده زنگ زدم اورژانس میگه کسی صدمه دیده
پ نه پ زنگ زدم بگم همه سالمن نگران نشو
%%%%%%%%%%%%%%
تو جاده بنزین تمام کردیم وایسادیم کنار جاده 4 لیتری تکون میدیم ! طرف اومده میگه بنزین تمام کردین ؟
میگیم:پـَـَـــ نه میگیم هورا ! ما هم از این دبـــّه ها داریم !!!
%%%%%%%%%%%%%%
یارو با موتور زده بهم ....خوردم زمین سرم شکسته داره خون میاد اومده میگه سرت داره خون میاد؟
پـَـَـ نَ پـَـَــــ من خودنویسم جوهرم پس داده
%%%%%%%%%%%%%%
به بابام میگم تلویزیونو بزن کانال دو ... میگه روشنش کنم ؟
پَـــ نَ پَــــ تو بزن دو ... من هُل میدم روشن شه ....
%%%%%%%%%%%%%%
رفتیم کوه ... دارم چوب جمع میکنم ...
میگه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟
پَـــ نَ پَـــ پشت دریاها شهریست قایقی خواهم ساخت
سلام:خواهشادوستان لر به دل نگیرند
از لره میپرسند: توی طایفه شما آدم مشهور هم هست؟ میگه:آره بابا، لره و هاردی، سوفیا لره، الیزابت تای لور، تازه یه شیمیدان لر یه چیزی کشف کرده که اسمشو گذاشته کلر.
.