چاپ تی شرت داستانک - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

خیانت عجیب

 

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین

مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را

ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد،

برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند

باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می

کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان

عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان ..

 


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:31 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان روستایی که هرگز کسی در آن نماز جماعت نخونده بود.

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.
با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.
کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.
همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم"
با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.
آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.
آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.
باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.
آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.
اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.
آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟"
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.
برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.
باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.
خدایا آنرا که عقل دادی چه ندادی؟
و آنرا که عقل ندادی چه دادی؟!!؟



[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 12:30 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

کفشهای بهشتی

کفشهای بهشتی


تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را دردستهایش می فشرد .لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد صندوقدار قیمت کفشها را گفت :«  6 دلار » .پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش… » دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم . »من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم خانم …  »به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ » پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره ؟ » دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ، به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟ » چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم: « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه ! »


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:13 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!\

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
 
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
 
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
 
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
 
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
 


نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
***
 
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
 
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
 
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."    
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک
میکنه و قول بدیم که
نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:12 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

ممنون...

با تشکر از دوست عزیزم که این دو تا داستان گل سرخی برای محبوبم و   به من بگو رو برام فرستاد...

دوست داشتن


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:11 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

به من بگو

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند

پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .

ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:4 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

گل سرخی برای محبوبم

گل سرخی برای محبوبم



" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی

انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک

کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور

یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در

حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی

ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می

نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم

عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه

نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی

حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان"

قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت

باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو

مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما 7

چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی

داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی

زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس

سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر

داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به

آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک

تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود.

زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی

چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی

شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق

به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به

نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود

تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی

من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما

چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می

توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای

معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی

ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت"

فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف

خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!"



تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی

مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 9:4 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق یعنی

عشق یعنی
 
 
تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشقق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی

دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی...


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 7:22 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق...عشق...عشق...

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

..............................................

دیوانه....

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

..............................................

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

..............................................

از همه پرسیدن عشق چیست....؟؟؟؟

 

 

از کودکی پرسیدن عشق چیست ؟ گفت........بازی از نوجوانی پرسیدن عشق چیست؟ گفت....... کینه. ازجوانی پرسیدن عشق چیست ؟ گفت ......... پول وثروت. از پیری پرسیدن عشق چیست؟ گفت............ عمر ازگل پرسیدن عشق چیست ؟ گفت .......از من خوشبوتر. از پروانه پرسیدن عشق چیست ؟گفت.......... از من زیباتر . از خورشید پرسیدن عشق چیست؟ گفت .......از من سوزانتر. ... ودر آخر از خود عشق پرسیدن ..؟؟؟؟؟ ای عشق تو کیستی ؟؟گفت به خدا قسم نگاهی بیش نیستم.

 ..............................................

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ . کنار چوبه ی دار ا ز من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم

..............................................

به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند

 و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند

به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را

 و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت

ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند

به او گفتم که کم دارم تو را رویای کمرنگم

و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند

 به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست

ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند

به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت

کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند

و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد

چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند

 خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما

به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند

..............................................
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیما ن نشکن.

برای عشق جون خودتو را بده ولی جون کسی را نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن

 

..............................................

عشق یعنی خاطرات بی غبار                     دفتری از شعر و از عطر بهار

    عشق یعنی یک تمنا ، یک نیاز                     زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

    عشق یعنی چشم خیس مست او              زیر باران دست تو در دست او

    عشق یعنی ملتهب از یک نگاه                    غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

    عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق       گرمی دست تو در آغوش عشق

    عشق یعنی "بی تو هرگز ..."پس بمان         تا سحر از عاشقی با او بخوان

    عشق یعنی هر چه داری نیم کن                 از برایش قلب خود تقدیم کن

..............................................

باور کنید

روســــتـایـی زا ده ام بـاور کـنید


عــاشـــقــی آزا ده ام بـاور کـنید


کام من خـشکـیده از سـوز عـطش


خـــواســتــار بـاده ام بـاور کـنید


ایـن بـیابان گـردیم بـیهوده نـیست


رهــرویــی دلــداده ام بـاور کـنید


در هوای یک نسیم ازکوی دوست


هـستی از کف داده ام بـاور کـنید


اِی بـــزرگـــان ادیـب انــجــمــن


مــن زلال وســـاده ام بـاور کـنید

 ..............................................

روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت
 هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت
 چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید
 خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت!

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

روزی که دلم پیش دلت بود گرو
 دستان مرا سخت فشردی که نرو
 روزی که دلت به دیگری مایل شد
 کفشان مرا جفت نمودی که برو

 

 
 
 

 به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
 عجب از محبت من که در او اثر ندارد
 غلط است آن که گوید دل به دل راه دارد
 دل من ز غصه
خون شد، دل او خبر ندارد

 

 

 
 
 

 اینجا آسمان ابریست
 آنجا را نمی دانم
 اینجا شده پاییز
 آنجا را نمی دانم
 اینجا فقط رنگ است
 آنجا را نمی دانم
 اینجا دلی تنگ است
 آنجا را نمی دانم
 

..............................................

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!.

..............................................

گه کلید قلبی را نداری قفلش نکن .... اگه خداحافظی در راه است سلام نکن .... اگه دستی را گرفتی رهایش نکن .... دفتری که بسته شد دیگه بازش نکن .... قلبی که شکسته شد دیگه نازش نکن

 

      

 




[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 6:14 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نامه بسیار زیبای زیر را با دفت بخوانید...

 

 

 

علاقه و محبت شدیدی که سابقا به تو ابراز می کردم

دروغ بود و بی احساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو

روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

به دو رویی تو بیشتر پی می برم و

این احساس در دل من جا میگیرد که بالاخره باید

از هم جدا شویم دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم که

روزی شریک زندگی تو باشم و اگر چه عمر دوستی چون گلهای بهاری کوتاه بود

در این مدت کم به طبیعت فرومایه و هوسهای پست تو پی بردم و

بسیاری از صفات و اخلاق تو برایم روشن شد مطمئن هستم که

این خشونت و تنه خوئی بالاخره تو را بدبخت خواهد کرد

اگر ازدواج ما سر گیرد

تمام عمر با پشیمانی خواهی گریست و اگر افسانه آشنایی پایانش جدایی باشد

خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است که بگویم

این موضوع را هیچ گاه فراموش نکن و مطمئن باش  که

این نامه را سرسری نمی نویسم و چقدر ناراحت کننده است اگر

باز هم بخواهی در صدد دوستی با من باشی بنابراین از تو میخواهم

جواب نامه مرا ندهی چون نامه تو سرتاسر

دروغ و تظاهر است و تنها چیزی که نداری

محبت است و من تصمیم گرفتم برای همیشه

تو و یادگاری تلخ عشقت را فراموش کنم دیگر به هیچ وجه نمیتوانم

خودم را راضی کنم که دوستت داشته باشم و شریک زندگی تو باشم

و حالا اگر می خواهی به محبت من پی ببری نامه مرا یک خط در میان بخوان

<< دوستت دارم >>

 

 


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 5:59 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >