چاپ تی شرت داستانک - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

مـسـافـر خـسـتـه

مـسـافـر خـسـتـه

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 8:5 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یا کفش یا نماز

یا کفش یا نماز

مردی با کفش نماز می خواند. دزدی در کمین او بود و می خواست کفش را بدزدد.
وقتی نماز مرد تمام شد، دزد گفت: ای مرد! مگر نمی دانی نمازخواندن با کفش درست نیست؟ پس نمازت را دوباره بخوان که با کفش نماز نباشد! مرد گفت: اگر نماز نباشد، کفش که باشد


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 8:4 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

کمربند ( داستانی جالب )

کمربند ( داستانی جالب )

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 8:0 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

سخنی از ناپلئون

سخنی از ناپلئون:
هرگز اشتباه نکن ....
اگر اشتباه کردی ... تکرار نکن
اگر تکرار کردی ... اعتراف نکن
اگر اعتراف کردی ... التماس نکن
اگر التماس کردی ... دیگر زندگی نکن ......وااااای


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:37 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

حقیقت زندگی

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را 100% بسازند:

اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

14 13 12 11 10 9 8 7 6 5 4 3 2 1
22 21 20 19 18 17 16 15
26 25 24 23

(تلاش سخت) Hard work
H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

(دانش) Knowledge
K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

(عشق) Love
L+O+V+E
12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟!!!
پس چه چیز 100% را میسازد؟؟؟

(پول) Money
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72%

(رهبری) Leadership
L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P
12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

پس برای رسیدن به اوج چه کنیم؟

(نگرش) Attitude
1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد.
نگرش همه چیز را عوض میکند، نگرشت را عوض کن همه چیز عوض می شود


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:36 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

قفل های زندگی

هر وقت تو زندگی رسیدی به جایی که یه در بزرگ با یه
قفل گنده داره اصلا نترس! چون اگه قرار بود باز نشه به جای در، دیوار می ذاشتن


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:35 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: " عشق یعنی همین!دوست داشتن


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:34 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

زندگی عقاب ها

عقاب می تواند 70 سال زندگی کند .اما...

به 40 سالگی که می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند .

نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود .

شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد .

آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی :
اینکه بمیرد و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند

و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند

در آنجا نوک خود را به صخره یی می کوبد تا آنجا که کنده شود

پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن چنگالهایش را از جا در می آورد

پس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش میکند

و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام میدهد و مدتها زندگی خواهد کرد...برای 30 سال دیگر

چرا تغییر لازم است؟.... بسیار می شود که برای زیستن نیاز است تغییری را ایجاد کنیم...گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و سنتهای گذشته رها شویم

برای پرواز به آسمانها، منتظر نمان که عقابی نیرومند بیاید و از زمینت برگیرد و در آسمانهایت پرواز دهد. بکوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و بروید و بکوش تا اینهمه گوشت و پیه و استخوان سنگین را که چنین به زمین وفادارت کرده است، سبک کنی و از خویش بزدایی، آنگاه به جای خزیدن، خواهی پرید. در پرنده شدن خویش بکوش و این یعنی بیرون آمدن از زندانهای اسارت


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:33 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

زندگی از نگاه ریاضی

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره انسان پرسیدند.

جواب داد:
اگر انسانها دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ،
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:33 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان زیبا

این داستان نظر به رفتار انسان ها دارد و بسیار زیبا میباشد…
یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!آفرین


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:24 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13