چاپ تی شرت داستانک - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

این روزها چقدر هوای تو می کنم

   این روزها چقدر هوای تو می کنم

حتی غروب گریه برای تو می کنم

 

گاهی کنار پنجره ام می نشینم و

 

چشمی میان کوچه رهای تو می کنم

 

خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی

 

یاد تو یاد مهر و وفای تو میکنم

 

خود نامه ای برای خودم می نویسم و

 

آن را همیشه پست به جای تو میکنم

 

                                  این روزها چقدر هوای تو می کنم...!


[ جمعه 90/8/13 ] [ 5:25 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق،چه میکند!!!!!!!!!!!!

به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که

میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ، تا
اینکه یک روز اون اتفاق افتاد …


 


حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب
...داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم
تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی ای...ن بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش
را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت
نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت
کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام
عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت
نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت
بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز
باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


 


[ جمعه 90/8/13 ] [ 5:21 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

لیلی...

 


خدا گفت: زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟


لیلی گفت من


خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.


سینه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد. لیلی هم.


خدا گفت شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش.


لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا کرد.


لیلی گر می گرفت. خدا حظ میکرد.


لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود.


لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت کرد.


مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.


آتش زبانه کشید. آتش ماند زمین خدا گرم شد.


خدا گفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.


 



[ جمعه 90/8/13 ] [ 5:20 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

خدا

خوابی دیدم… خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم. بر پهنه اسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.

 

در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا….

 

وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد. به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم.

 

متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم. فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.

 

متوجه شدم که این دوران در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.

 

این واقعا برایم ناراحت کننده بود.

 

درباره اش از خدا سوال کردم:خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود.

 

ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت. نمی فهمم چرا هنگامی که در بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم.مرا تنها گذاشتی.

 

خدا پاسخ داد : من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت.

 

اگر در آزمون ها و رنج ها،فقط یک جفت جای پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.







[ جمعه 90/8/13 ] [ 5:20 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان قلعه

 

 

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که  هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

   

به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود، آقایان چکار میکردند؟


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:52 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان جالب صدف و دریا

 

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:48 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

می دونین چرا 2 خط موازی هیچ وقت به هم نرسیدند؟

 

دو خط موازی زاییده شده اند پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند خط اولی نگاه پرمعنا به خط دومی کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .... خط دومی از هیجان لرزید خط اولی : .... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار می کنم . می توانم خط کنار جاده ای متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبان خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای .... !
در همین لحظه معلم فریاد زد : « دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند . »

و این طوری شد که این 2 خط تا وقتی جهان به پاست به هم نمی رسند چون از اول یکی به ان ها گفت شما به هم نمی رسید پس ان دو هم تلاشی برای رسیدن به هم نکردن...


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:47 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:45 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان کوتاه “آن خانم کی بود ؟!! “

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که  در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید .
محور سخنرانی  در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه  کارکنان دور میزد
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که  توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفت :
آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش… زنی گذراندم که همسرم نبود !!!
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت !
استاد وقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : آن زن ،  مادرم بود !
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد …

تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود …
او خواست که خودی نشان داده  و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم  کند .  لذا با صدای بلند گفت : آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش…زنی گذرانده ام که همسرم نبود !
همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد .
مدیر که  وقت را مناسب میدید ،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه  بناچار گفت : راستش دوستان ، هر چی فکر میکنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود ؟!!


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستانک فوق العاده چرا ما همیشه زود قضاوت میکنیم؟

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند…

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟


[ سه شنبه 90/8/10 ] [ 7:42 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >