دلگیرم از آدم های سنگی ...(دلنوشته یا شاید هم دردنوشته!)
این روزا آدم ها,ظاهری پر زرق و برق و اما باطنی پوچ و خالی دارند...
آدم های امروزی سنگی شده اند...
با قلبی تهی از احساس...
به ندرت می توانی پیدا کنی کسی را که به جز منافع خویش,
به فکر دیگران هم باشد و یا حتی حاضر باشد,ذره ای از آسایشش
بکاهد تا بلکه دیگری به آرامش یا رفاهی هر چند اندک برسد...
گله ی من از همه ی آدم های سنگی است ...
دلگیرم...
از همه ی آدم های روی زمین دلگیرم...
چرا که احساس توی قلب هایشان را با طنابی از منطق به دار آویخته اند
و عشق توی قلب هایشان را به گلوله ی بیرحمی بسته اند ...
گله مندم از همه ی آدم هایی که از کنار کودک معصومی که با چهره ای مظلوم و اما چرکین
,به امید فروش یک فال حافظ دنبالشان می دود ,
به راحتی رد میشوند ؛ولی برای رفتن پیش فالگیر های آنچنانی
(که به گرد پای حافظ هم نمی رسند!)هزار هزار پول خرج می کنند...
شاید چون توی جیب هایشان پول خوردی نیست و
به جز تراول چیزی ندارند ...
دلگیر و بیزارم از این آدم هایی که عشق و محبت و همه و همه را به فراموشی سپرده اند و افسانه فرض می کنند ...
آدم هایی که ساده زیستن و بی شیله پیله بودن را مربوط به گذشته های دور و داستان ها می دانند!!...
نه عزیزان ,افسانه نیست,محبت کردن به هم نوع داستان خیالی نیست ...
عشق ورزیدن رویا نیست...
حقیقت است ...حقیقتی که شاید به دلیل این که به چشم شما تلخ می آید , چون شیرینی اش را تجربه نکرده اید,
جرئت رویارویی با آن را ندارید و انکارش می کنید...