درد دلی با خدا ...(دلنوشته)
این بار میخوام به یاد دوران کودکی ام بنویسم...
اون دوره ای که اونقدر پاک و بی آلایش بودیم که الان هزاران بار حسرتش رو می خوریم...
دوره ای که فقط خودمون بودیم و خدای خودمون و مهربونی هاش و خوشبختی هامون...
میخوام فقط خودم باشم و خدای خودم
نه عشقی...نه غمی ...نه مشکلی...هیچ...
می خوام کودکانه با خدای خودم راز و نیاز کنم!
میخوام بگم:خدا جونم..ای خدایی که توی همه ی مشکلات و سختی ها،همراه و همدم و یار و یاورم بودی...
ای خدایی که همه جا ،چه توی شادی و چه توی سخت ترین شرایط پشتیبانم بودی...
خدایی که خیلی جا ها که میتونستی مچم رو بگیری،دستم رو گرفتی و کمکم کردی...
خداجون،ازت ممنونم ،به خاطر همه ی خوبی هات ،به خاطر همه ی مهربونی هات...
با خاطر این که بار ها و بار ها چشم به روی گناه ها و خطا های من بستی ،منو بخشیدی و کمکم کردی...
خداجونم،خیلی دوست دارم و می دونم که تو هم همه ی بنده هات رو دوست داری ...
درسته که یه وقت هایی ،کارهایی رو که نباید انجام میدم و کار هایی رو که باید انجام بدم ،پشت گوش میندازم...درسته که فقط توی سختی ها و مشکلات به یادت می افتم...درسته که چند وقته که یه کوچولو ازت فاصـــله گرفتم...اما تو بزرگی...غفوری و مهربون...ببخش این بنده ی ساده و گناهکارت رو ...
خدایا همیشه و همه جا همراهم باش ،حتی مواقعی که فکر میکنم خیلی بزرگ شدم و به کمک نیاز ندارم...ای خدای مهربونی ها و خوبی ها،هیچ وقت منو با حال خودم رها نکن...هیچ وقت...