در انتظار تو...(دلنوشته)
چشمانم به در خشک شدند!!در انتظار تو...
در هم دیگر خسته شده از این همه نگاه...نگاه منتظر
پس چرا نمیای؟؟؟
مگه نگفتی به خاطر من هم که شده بر میگردی؟؟؟
تو به خاطر من مجبور شدی بری و گفتی به خاطر من هم بر میگردی!!!
ولی کی؟؟؟؟
خسته شدم از این بغضی که مدام گلوم رو می فشاره
و من مجبورم لب خند بزنم...
به روی تمام کسانی که در مقابلم قرار میگیرند...
نگاهم می کنند!!ولی چشمان منتظرم را نمی بینند!
چشمانم را میبینند ولی غم درونش را نه!!...
تا کی؟...چه قدر با خاطرات زندگی کنم؟؟!
تو قول دادی...قول دادی که برگردی...
چون دلم را هم همراهت بردی...
من حاضرم به بهانه ی پس دادن دلم هم که شده...
بیایی تا بار دیگر به چشمانت نگاه کنم و با نگاهم فریاد بزنم:دوستت دارم!بمان...
[ سه شنبه 91/1/22 ] [ 4:34 عصر ] [ عاشق تنها ]
[ نظر
]