گرمای دستانت...(دلنوشته)
واژه ها رو کم میارم...
جمله ها رو گم می کنم!!!
فراموش می کنم...
وقتی در مقابل تو می ایستم و
...
توی چشمات نگاه می کنم!
چشم هایی که هزاران حرف نگفته در آن ها موج می زند!
چشمانی که بیشتر به اقیانوسی شبیه است...پر از احساس!
نزدیک تر میشوم !
تو هم جلو میایی!
دستانت را به سمتم دراز می کنی!!!!
...
..
. و من هم نیازمند گرما ی دستانت!!!
ولی...
...
..
.
ولی حیف !!!فقط خیال است!
تو زیر خرمن ها خاک به خوابی ابدی فرو رفته ای
دستان گرمت را خاک در آغوش کشیده!
و چشمانت با هزاران حرف نا گفته بسته شده!
و من...
و من تنها ..
در کنار قبری سرد و بی روح...
هر روز می آیم به امید آن که یا تو بیدار شوی!
یا من نیز به خواب روم!
[ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 6:35 عصر ] [ عاشق تنها ]
[ نظر
]