افسانه
من از پایان نامعلوم این افسانه می ترسم
من از بازی در این کشتار بی رحمانه می ترسم
از این که باز من قربانی این لحظه ها باشم
من از مهمانی شمع و گل و پروانه می ترسم
من از تکرار یک تاریخ تلخ و اضطراب آور
در این شهر پر از دیوانه و بیگانه می ترسم
من از این کوچه ها،دیوارها،من از خودم،ازتو
از این اشک و از این فریاد خودخواهنه می ترسم
از اینکه بی تو باید همسفر با جاده ها باشم
از این باران تنهایی به بام خانه می ترسم
حبیب من! صدایم کن به مهمانی آغوشت
پناهم ده! که من از این شب فتانه می ترسم
بیا ای مهربان! ای شهسوار جاده های دور
اگر مجنون تو باشی و منم لیلا نمی ترسم. . .
« خانم علامه »
[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:10 عصر ] [ عاشق تنها ]
[ نظر
]