سوختن با تو

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گر چه خاکسترم و هم سفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد
دوری از این دیده ، اما باز یادت میکنم حرمت این آشنایی فرش راهت میکنم
در فراقت ، غم حصار خنده هایم را شکست باز هم از انتهای دل صدایت میکنم
من منتظرت شدم ولی در نزدی ...................................... در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد
بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما
مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد
آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد
......................................
آرزو کردم شبی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را ، تلخی برخوردهای سرد را
میرسد روزی که بی من سر کنی
میرسد روزی که مرگ عاشق را باور کنی...
......................................
مهر تو به مهر خاتم ندهم
وصلت به دم مسیح مریم ندهم
عشقت به هزار باغ خرما ندهم
یکدم غم تو به هر دو عالم ندهم
......................................
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت
سفری که برنگشتم ، غرق شدم توی نگاهت
یه دل ساده ی ساده ، کوله بار سفرم بود
چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود
من همون لحظه ی اول ، آخره راهو میدیدم
تپش عشق و تو رگهام ، عاشقانه میچشیدم
......................................
بارون رو دوست دارم چون بی هیچ چشم داشتی به زمین می آید
این فاصله را با تمام عشق طی میکند ، تا به ما اهالی خاک نوید تازگی و آبادانی بدهد
......................................
من چه کنم خیال تو منو رها نمیکنه
لما دلت به وعده هاش یه کم وفا نمیکنه
من ندیدم کسی رو که مثل تو موندگار باشه
آدم خودش رو که تو دل اینجوری جا نمیکنه
چه امکاناتی...به به... به به ...
چشم...
خوش به حالشون...
اینم یه مدلشه...
چه خلاق...
عشق ماشین...
بدو بدو...
آخی...
خلاقیت رو حال کن...
...
از کی تا حالا اقا یون چادر سرشون می کنن؟؟
عجب مجموعه ی کاملی...
اوا...خواهرا چرا بی حجاب شدن؟؟؟
ایول...
دست شما درد نکنه دیگه!!!
بله؟!؟!؟!
خوش به حال مادر زنا!!!
چه سر راست...
عجب!
بسوزه پدر عاشقی...
عجب ادم با سوادی بوده!!
بله؟!؟!!؟
چه محله ی خوبی!
چه اطلاع رسانی کاملی!
ایول!؟!!؟
بیاید بریم...
همه فن حریفه!!!
عجب!؟؟!؟
عجب تکنولوژی!!تبدیل صابون به مایع دستشویی!!!
بابا بیخیال...
مسیری به اون دنیا...
وای...این دوتا رو...
جوانى ادعا مى کرد که قبلا ً هم زندگى کرده است و دانشمندان شکاکى که او را تست مى کردند، شکست را با تلخى تمام پذیرفتند. این موردى بود که نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه مى توانستند آن را تکذیب کنند. والدین « شانتى دوى » خانواده اى از طبقه ی متوسط جامعه بودند که در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى کردند، تا اینکه در سال، 1926 « شانتى » دیده به جهان گشود. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. امّا...
همچنانکه او بزرگتر مى شد و دوران کودکى را پشت سر مى گذاشت، مادرش متوجه شد که فرزندش دچار گیجى و سردرگمى است. وقتى کمى بیشتر به کارهاى او دقت کرد، به نظرش رسید که او با یک شخص خیالى مشغول صحبت و گفتگو است. او هفت سال بیشتر نداشت با این حال والدینش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند. در همان سال بود که شانتى کوچک به مادرش گفت قبلا ً در شهر کوچکى به نام موترا زندگى مى کرده است و به توصیف خانه اى پرداخت که روزگارى در آن زندگى کرده است. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدر بازگو کرد و پدر نیز فرزندش را پیش پزشک برد. بعد از اینکه « شانتى » داستان عجیب خود را براى پزشک گفت؛ او تنها سرش را تکان مى داد. اگر این دختر دچار بیمارى عقلى بود، مورد بسیار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنین نبود، دکتر جرأت بیان حقیقت را نداشت. دکتر به پدر شانتى توصیه کرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بکند و اگر پاسخهایش همچنان یکسان بود، مجددا ً به وى مراجعه کنند. « شانتى » هرگز داستانش را تغییر نداد. تا اینکه به سن 9 سالگى رسید. در این مدت والدین پریشان حال او، دیگر از حرفهایش متعجب نمى شدند زیرا با بى میلى پذیرفته بودند که دخترشان دیوانه شده است. سال 1935 بود. روزى شانتى به والدینش گفت او در موترا ازدواج کرده و سه فرزند به دنیا آورده است. سپس مشخصات کودکان و خود نام آنها را گفت و ادعا کرد نام خودش در زندگى قبلى اش « لوجى » بوده است امّا والدینش تنها مى خندیدند و اندوه خود را پنهان مى کردند. در یک بعد از ظهر که شانتى و مادرش مشغول آماده کردن عصرانه بودند، کسى در زد و دختر به طرف در دوید تا در را باز کند. امّا بازگشت وى بیش از حد معمول طول کشید. شانتى به غریبه اى که روى پله ها ایستاده بود، خیره شده بود؛ او گفت: مادر! این مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى کرد. آن مرد واقعا ً در شهر موترا زندگى مى کرد و آمده بود تا در مورد کارى با پدر شانتى گفتگو کند. او شانتى را نمى شناخت امّا به والدین دختر گفت پسرعموئى دارد که همسر او لوجى نام داشت و 10 سال قبل، هنگام به دنیا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد. والدین دلواپس و پریشان شانتى داستان عجیب دخترشان را براى او تعریف کردند و مرد غریبه نیز موافقت کرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمویش را همراه بیاورد تا ببینند شانتى او را مى شناسد یا خیر. دختر جوان از این موضوع اطلاع نداشت، امّا زمانیکه مرد غریبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان و بغض آلود گفت این مرد شوهرش است که پیش او بازگشته است. والدین شانتى به همراه مرد که کاملا ً گیج و متحیر شده بود، نزد مقامات رفتند و داستان باورنکردنى خود را بازگو کردند. دولت هند تیم مخصوصى از دانشمندان تشکیل داد تا در مورد این موضوع که توجه عموم را به خود جلب کرده بود، بررسى و تحقیق به عمل آورد. آیا شانتى واقعا ً صورت تناسخ یافته ی لوجى بود؟ دانشمندان شانتى را با خود به شهر کوچک موترا بردند. هنگامى که وى از قطار پیاده شد، مادر و برادر شوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفتگو کرد. در حالیکه والدینش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حیرت فراوان به آزمایشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار کالسکه کردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدایت مى کرد و مشخصات مهم هر ناحیه اى را که از آن عبور مى کردند، توصیف مى کرد و او به راننده گفت که در انتهاى کوچه ی باریکى توقف کند. او گفت: اینجا مکانى است که من زندگى مى کردم. هنگامى که چشمانش را گشودند او پیرمردى را دید که جلوى خانه نشسته بود و سیگار مى کشید. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنکردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. امّا کوچکترین آنها را که تولدش به قیمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت. دانشمندان عقیده داشتند کودکى که در دهلى به دنیا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزئیات به یاد مى آورد. گزارش آنها حاکى از این بود که هیچ نشانى از فریبکارى وجود ندارد و همچنین براى آنچه که دیده اند نمى توانند دلیل و توضیحى ارائه دهند.
داستان کاملا ً مستند شانتى دوى که اکنون به عنوان کارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشکى و دولتى به ثبت رسیده است. در سال 1985 وى در پاسخ به سؤال متخصصین گفته بود. یاد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبیق دهد و اشتیاق دیرینه ی او به گذشته ی عجیبش، آنچنان مزاحمتى براى او ایجاد نکرده است.
این روزها چقدر هوای تو می کنم
حتی غروب گریه برای تو می کنم
گاهی کنار پنجره ام می نشینم و
چشمی میان کوچه رهای تو می کنم
خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی
یاد تو یاد مهر و وفای تو میکنم
خود نامه ای برای خودم می نویسم و
آن را همیشه پست به جای تو میکنم
این روزها چقدر هوای تو می کنم...!