چاپ تی شرت دلنوشته - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

جمله ها یی از جنس احساس...(دلنوشته)

میان میلیارد ها میلیارد انسانی که روی این کره ی خاکی زندگی می کنند و

تیلیاردها تیلیارد حرف و جمله ای که هر روز میانشان رد و بدل میشود,

گاهی شدیدا جای چیزی را خالی احساس می کنم!...

چیزی که اگر نباشد(که نیست!!!)شاید بیهوده جلوه کند این همه کار و تلاش و دوندگی...!

گاهی جای جمله ها و کلمه هایی از جنس احساس در میان حرف ها خالیست...!!

جای واژه هایی از عشق و دوست داشتن که از قلب سرچشمه بگیرد و

روی زبان ها جاری شود...!

پس کجا اند این جمله ها!؟!؟

مدت هاست که در میان حرف های انسان ها ,

دنبالشان میگردم ولی هرچه بیشتر می گردم , کمتر می یابم...!!!

چه شده آن حس دوست داشتن؟؟؟!!؟

کجا رفته آن احساس و عشقی که خداوند به ما انسان ها هدیه کرد,

تا به زندگی خود رنگ بپاشیم و معنا بدهیم و از آن استفاده کنیم

تا طعم خوشبختی را به واسطه ی آن بچشیم!!!؟

چرا گاهی استفاده می کنیم ولی نه به معنای واقعی ,

آن ها جمله هایی از جنس احساس نیستند,

بلکه جمله هایی هستند که فقط شکل احساس اند و بوی نیرنگ و ریا می دهند...!

بوی خیانت و دروغ...!!!

چه قدر جای جمله هایی از جنس احساس در زندگی ما خالیست...

چه قدر جایشان خالیست...!!!!

جمله هایی از جنس احساس

 


[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 9:25 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دلگیرم از آدم های سنگی ...(دلنوشته یا شاید هم دردنوشته!)

این روزا آدم ها,ظاهری پر زرق و برق و اما باطنی پوچ و خالی دارند...

آدم های امروزی سنگی شده اند...

با قلبی تهی از احساس...

به ندرت می توانی پیدا کنی کسی را که به جز منافع خویش,

به فکر دیگران هم باشد و یا حتی حاضر باشد,ذره ای از آسایشش

بکاهد تا بلکه دیگری به آرامش یا رفاهی هر چند اندک برسد...

گله ی من از همه ی آدم های سنگی است ...

دلگیرم...

 از همه ی آدم های روی زمین دلگیرم...

چرا که احساس توی قلب هایشان را با طنابی از منطق به دار آویخته اند

و عشق توی قلب هایشان را به گلوله ی بیرحمی بسته اند ...


گله مندم از همه ی آدم هایی که از کنار کودک معصومی که با چهره ای مظلوم و اما چرکین

,به امید فروش یک  فال حافظ دنبالشان می دود ,

به راحتی رد میشوند ؛ولی برای رفتن پیش فالگیر های آنچنانی

(که  به گرد پای حافظ هم نمی رسند!)هزار هزار پول خرج می کنند...

شاید چون توی جیب هایشان پول خوردی نیست و

به جز تراول چیزی ندارند ... 

دلگیر و بیزارم از این آدم هایی که عشق و محبت و همه و همه را به فراموشی سپرده اند و افسانه فرض می کنند ... 

آدم هایی که ساده زیستن و بی شیله پیله بودن را مربوط به گذشته های دور و داستان ها می دانند!!...

نه عزیزان ,افسانه نیست,محبت کردن به هم نوع داستان خیالی نیست ...

عشق ورزیدن رویا نیست...

حقیقت است ...حقیقتی که شاید به دلیل این که  به چشم شما تلخ می آید  , چون شیرینی اش را تجربه نکرده اید,

 جرئت رویارویی با آن  را ندارید و انکارش می کنید...

آدم های سنگی


[ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 3:26 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

عشق چیست...؟(دلنوشته)

به راستی عشق چیست؟!؟

چیست این احساسی که عالمی را درگیر خود کرده ولی از هر عاشقی که بپرسی می گوید:قابل وصف نیست و در کلام نمی گنجد...!

 چیست این احساس مبهم و ناشناخته ای که ذره ذره ,وجود آدمی را فرا میگیرد و هنگامی خویش را باز می یابیم که دیگر هیچ نمانده و در عشق غرق شده ایم...!!

به راستی که ما عاشق چه می شویم؟!؟

به چه چیز عشق می ورزیم؟!

چرا گاهی با وجود آن همه بی وفایی و بی مهری معشوق خود,بار هم این احساس در ما طغیان می کند و ما را تا مرز نابودی می کشاند...؟!؟

آیا تا به حال کسی توانسته عشق واقعی را توصیف کند و یا آن را روی کاغذ بیاوردم...؟

به ابن می اندیشم که آیا کاغذ ,حمل وسعت عشق و ذهن ما انسان ها قابلیت درک معنای آن را ,بدون آن که دچارش شویم و تجربه اش کنیم دارد؟!؟!

 به راستی که عشق چیست؟!!!؟

این احساس مبهم و ناشناخته و زیبا ...

عشق چیست؟...

....

آری ,به درستی که احساسی است که برای شناختنش , گاهی خویش را نیز به فراموشی 

می سپاریم...!!

عشق چیست؟


[ سه شنبه 91/3/30 ] [ 8:37 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

سرکشی های قلم...(دلنوشته)

گاهی قلم هم سرکش می شود...

دیگر از عقلم فرمان نمی برد و فرمانبردار احساسم می شود ...

و می نویسد هر آنچه را که عقل حکم می کند ننویسم...!

می نویسد هر آن احساس پنهانی را که عقل نمی گذارد آشکار شود...

احساسی را که باید پنهان کرد چون بر اساس منطق ثمری ندارد و جز نابودی

پیکر خسته و قلب شکسته ام سودی نخواهد داشت!!!

اما می نویسم احساسی را که از قلبم سرچشمه میگیرد و می جوشد و جاری می شود

روی هرکاغذی  که جلوی دستم باشد...و آن عشق است:همان احساسی که گاهی موجب

نابودی می شود و عقل انسان را از دچار شدن به آن باز می دارد ولی همیشه قلم سرکشی می کند!!!...

آری آغاز دوست داشتن است....گرچه پایان ره نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم ..... که همین دوست داشتن زیباست

آری آغاز دوست داشتن است

 


[ پنج شنبه 91/3/25 ] [ 7:16 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

درد دلی با خدا ...(دلنوشته)

این بار میخوام به یاد دوران کودکی ام بنویسم...

اون دوره ای که اونقدر پاک و بی آلایش بودیم که الان هزاران بار حسرتش رو می خوریم...

دوره ای که فقط خودمون بودیم و خدای خودمون و مهربونی هاش و خوشبختی هامون...

میخوام فقط خودم باشم و خدای خودم

نه عشقی...نه غمی ...نه مشکلی...هیچ...

می خوام کودکانه با خدای خودم راز و نیاز کنم!

میخوام بگم:خدا جونم..ای خدایی که توی همه ی مشکلات و سختی ها،همراه و همدم و یار و یاورم بودی...

ای خدایی که همه جا ،چه توی شادی و چه توی سخت ترین شرایط پشتیبانم بودی...

خدایی که خیلی جا ها که میتونستی مچم رو بگیری،دستم رو گرفتی و کمکم کردی...

خداجون،ازت ممنونم ،به خاطر همه ی خوبی هات ،به خاطر همه ی مهربونی هات...

با خاطر این که بار ها و بار ها چشم به روی گناه ها و خطا های من بستی ،منو بخشیدی و کمکم کردی...

خداجونم،خیلی دوست دارم و می دونم که تو هم همه ی بنده هات رو دوست داری ...

درسته که یه وقت هایی ،کارهایی رو که نباید انجام میدم و کار هایی رو که باید انجام بدم ،پشت گوش میندازم...درسته که فقط توی سختی ها و مشکلات به یادت می افتم...درسته که چند وقته که یه کوچولو ازت فاصـــله گرفتم...اما تو بزرگی...غفوری و مهربون...ببخش این بنده ی ساده و گناهکارت رو ...

خدایا همیشه و  همه جا همراهم باش ،حتی مواقعی که فکر میکنم خیلی بزرگ شدم و به کمک نیاز ندارم...ای خدای مهربونی ها و خوبی ها،هیچ وقت منو با حال خودم رها نکن...هیچ وقت...

مناجات با خدا


[ سه شنبه 91/3/9 ] [ 11:27 صبح ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

آرزوی شبانه...(دلنوشته)

میگن امشب شب آرزو هاست ...

برای من که فرقی نمی کند

چه امشب و چه هر شب دیگه ای ...

تمام شب را آرزو می کنم...

آرزوی داشتن تو ...

آرزوی در کنارت بودن را ...

من هر شب تو رو از خدا می خوام

اما..

می دونم که امشب با بقیه ی شب ها فرق داره ...

اما آرزو ی من همونه ...

تو...

تو...

تو...

چه شب زیباییه امشب ...

چون باز هم می تونم  از اعماق وجودم خدا رو صدا بزنم و ازش بخوام که تو رو دوباره بهم برگردونه...

و باز هم قول بدم که از این به بعد بیشتر قدرت رو بدونم!

خدایا...

خدایی که عشق و احساس رو توی قلب های ما گذاشتی ...

آرزو ی هر شب و روزم رو بر آورده کن!!! ...

شب ارزو ها


عاشق نویس:توی این شب قشنگ آرزو ها برای عاشق دلان هم دعا کنید!


[ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 1:7 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

پناهگاه من...(دلنوشته)

چرا نمی بارند؟؟!؟

چشم هایم هم با من لج کرده اند!!!!

شاید مثل ثانیه ها ...

مثل دنیا...

مثل همه چیز و همه کس...

انگار چشمه ی اشک هایم هم مثل قلبم یخ زده...

این یعنی چی؟؟

نکنه اون ها هم می خوان بهم بگن که دیگه امیدی نیست؟!؟!؟

نه...

نه...

این امکان نداره...

 من روی قولت حساب کرده بودم...

بیشتر از هر چیزی...

اما انگار همه ی دنیا می خواهند بهم بگن که انتظار بی فایده است ...

ولی می دونم که نیست ...

من امید دارم...

به برگشتنت امید دارم..

می دونم که باز هم خواهی آمد ...

و دست های گرمت ...

و آغوشت پناهگاه امن من خواهد شد...

امید وارم ...

چون می دانم که نا امیدی کفر است...

پس بیا...

زودتر بیا...زودتر ...

انتظار





[ شنبه 91/2/30 ] [ 4:23 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

اشتباه محض...(دلنوشته)

انتظار...انتظار ...و باز هم انتظار...

تمام روز هایم شده پر از انتظار...

ولی حیف که بی حاصل اند همه ی لحظه شماری هایم

و

اشتباه محض اند همه ی حس هایی که ناگهان به سراغم می آید و می گویند که امروز خواهی آمد!!!!

نمی دانم کجایی .چه می کنی و چه احساسی داری ...

فقط می دانم در خلوت تنهایی هایم هستم  .  اشک میریزم و احساس گناه می کنم!

خودت هم خوب می دانی چرا؟!؟!

چون شاید یکی از دلایل رفتنت وجود من بود...اگر عاشقم نبودی راه نجاتی بود تا نروی ...

هر چند که هر چی بهت اصرار کردم .بی فایده بود و گفتی:تا آخرین لحظه ی زندگیم عاشقتم ...و رفتی!!!!!....

چه سنگین است بار گناهی که روی دوشم احساس می کنم و چه شیرین است احساس توی قلبم...

منتظرت می مانم تا ابد...چون قول دادی که به خاطر من هم که شده بر گردی ...

و من به عشقت ایمان دارم و می دانم که خواهی آمد...


انتظار



[ شنبه 91/2/9 ] [ 5:40 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

در انتظار تو...(دلنوشته)

چشمانم به در خشک شدند!!در انتظار تو...

در هم دیگر  خسته شده  از این همه نگاه...نگاه منتظر

پس چرا نمیای؟؟؟

مگه  نگفتی به خاطر من هم که شده بر میگردی؟؟؟

تو به خاطر من مجبور شدی بری و گفتی به خاطر من هم بر میگردی!!!

ولی کی؟؟؟؟

خسته شدم از این بغضی که مدام گلوم رو می فشاره

و من مجبورم لب خند بزنم...

به روی تمام کسانی که در مقابلم قرار میگیرند...

نگاهم می کنند!!ولی چشمان منتظرم را نمی بینند!

چشمانم را میبینند ولی غم درونش را نه!!...

تا کی؟...چه قدر با خاطرات زندگی کنم؟؟!

تو قول دادی...قول دادی که برگردی...

چون دلم را هم همراهت بردی...

من حاضرم به بهانه ی پس دادن دلم هم که شده...

بیایی تا بار دیگر به چشمانت نگاه کنم و با نگاهم فریاد بزنم:دوستت دارم!بمان...

انتظار

 


[ سه شنبه 91/1/22 ] [ 4:34 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نرو...حالا دیگه نرو!(دلنوشته)

نرو...!!!

حالا دیگه نرو...

حالا که قلبم رو به دست اوردی ...

نرو و با خودت نبرش...

اگه می خواستی بری زود تر می رفتی!

قبل از این که

بعد از مدت ها...

بهت اعتماد کنم...!

بهت عادت کنم...!!

قلبم رو بهت بدم...

دوستت داشته باشم و...

قبل از اینکه برای رفتنت

بغض سد راه کلماتم شه 

و چشمام خیش بشه ...می رفتی

ولی حالا...

دیگه نرو!

در کنارم بمون...

می دونم که مجبوری...

می دونم که چاره ای نداری...

ولی نرو...!!!

حالا که طعم شیرین عشق رو بهم چشوندی...

حالا که قلبم رو به دست اوردی...

حالا که بهت احتیاج دارم...

حالا که دوستت دارم...

تنهام نذار!

نگو که مجبوری...

نرو...

بمون!

بمون!

نرو...بمون!حالا دیگه حرفی از رفتن نزن!

.....

....

...

..

.


[ سه شنبه 90/12/23 ] [ 3:52 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
   1   2      >