چاپ تی شرت داستانک - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

داستان عاشقانه بسیار غمگین


 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 

 

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 


 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

 

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…



[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:47 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:21 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

هیچوخت زود قضاوت نکن

 مرد مسن? به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حال? که مسافران در صندل? ها? خود نشسته بودند،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و ه?جان شد.دستش را از پنجره ب?رون برد و در حال? که هوا? در حال حرکت را با لذت لمس م? کرد،فر?اد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت م? کنند. مرد مسن با لبخند? ه?جان پسرش را تحس?ن کرد. کنار مرد جوان زوج جوان? نشسته بودند که حرف ها? پدر و پسر را م? شن?دند و از پسر جوان که مانند ?ک کودک5ساله رفتار م? کرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با ه?جان فر?اد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،ح?وانات و ابرها با قطار حرکت م? کنند. زوج جوان پسر را با دلسوز? نگاه م? کردند.باران شروع شد. چند قطره باران رو? دست پسر جوان چک?د و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فر?اد زد:پدر نگاه کن.باران م? بارد.آب رو? دست من چک?د. زوج جوان د?گر طاقت ن?اوردند و از مرد مسن پرس?دند:چرا شما برا? مداوا? پسرتان به پزشک مراجعه نم? کن?د؟ مرد مسن گفت:ما هم?ن ا?ن از ب?مارستان بر م? گرد?م.امروز پسرم برا? اول?ن بار در زندگ? م? تواند بب?ند...


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:20 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یکی از بستگان خدا



شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:18 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:16 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

 


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان عاشقانه ...کوتاه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم


سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به


وضوح حس می کردیم…


 


می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از


ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه


زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…


هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…


تا اینکه یه روز


علی نشست رو به رومو


گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که


دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر


تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس


راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…


گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟


برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو


گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…


با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون


هنوزم منو دوس داره…


گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…


گفت:موافقم…فردا می ریم…


و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من


بود چی؟…سر


خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت


فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…


طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون


گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…


یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره


هردومون دید…با


این حال به همدیگه اطمینان می دادیم


که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…


بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو


می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…


علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟


که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از


ناراحتی بود…یا از


خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می


شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش


گفتم:علی…تو


چته؟چرا این جوری می کنی…؟


اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من


نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…


دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو


دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟


گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…


نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و


اتاقو انتخاب کردم…


من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام


طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه


خودت…منم واسه خودم…


دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش


کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…


دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی


جیب مانتوام بود…


درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه


رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…


توی نامه نوشت بودم:


علی جان…سلام…


امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم


ازت جدا می شم…


می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی


شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر


برام بی اهمیت بود که حاضر


بودم برگه رو همون جاپاره کنم…


اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…


توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:42 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

افسانه

من از پایان نامعلوم این افسانه می ترسم


من از بازی در این کشتار بی رحمانه می ترسم


از این که باز من قربانی این لحظه ها باشم


من از مهمانی شمع و گل و پروانه می ترسم


من از تکرار یک تاریخ تلخ و اضطراب آور


در این شهر پر از دیوانه و بیگانه می ترسم


من از این کوچه ها،دیوارها،من از خودم،ازتو


از این اشک و از این فریاد خودخواهنه می ترسم


از اینکه بی تو باید همسفر با جاده ها باشم


از این باران تنهایی به بام خانه می ترسم


حبیب من! صدایم کن به مهمانی آغوشت


پناهم ده! که من از این شب فتانه می ترسم


بیا ای مهربان! ای شهسوار جاده های دور


اگر مجنون تو باشی و منم لیلا نمی ترسم. . .


                                                  « خانم علامه »


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:10 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان (خیلی خیلی خیلی قشنگ و تاثیر گذاره حتما بخونید!)

 

friend - glittergraphicsite.com

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:8 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دلنوشته ای از (علی ضـــیا)

چقدر این روز ها نبودنت به چشم می اید
چقدر این روزها سخت میگذرد
برای همه خوشحالیم را می آورم و برای تو تنها غم دارم
تو میانه ی غم های من گم شده ای
یا
... من میانه ی نبودنت تو...
نمیدانم
چرا این روزها اینگونه میگذرد
چرا من بی تو زنده ام
یا تو هستی
یا من به نبودت عادت کرده ام


**************************


قدم برمیدارم
دلم تنگ میشود
برای گرفتن دستهاست
به رویا هایم دل میسپارم
تو حتی خودت را از رویا های منن گرفته ای
حتی از رویا


 


(علی ضـــیا)

 


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:6 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >