جاده ی فراموشی...(دلنوشته یا شاید باز هم دردنوشته!)
چه بی رحم است روزگار...
چه بی رحم است روزگاری که عاشقان را تا سر جاده ی فراموشی پیش می برد,
و بعد ناگهان بر سر دوراهی می گذارد
و تابلوی فراموشی را به سمت فاجعه ای دوباره و ضربه ای سخت تر می چرخاند...!
می خواستم دیگر از عشق ننویسم ,
می خواستم از یادآوری خاطره ها دوری کنم
تا بلکه فراموش شود هر آنچه که بود...
ولی روزگار این بار با خاطره ای سخت تر,مشکلی بزرگتر و عذابی سنگین تر به سراغم آمد...
و تمام خاطره های فراموش شده را ,
مانند فیلمی تلخ,جلوی چشمانم به نمایش درآورد...
اما چه بد است که ما انسان ها ,بالاخره به هر چیزی عادت می کنیم...
بله,من هم مانند همه ی انسان ها,بالاخره عادت می کنم...
اما بعید است که این بار هم,
روح زخم خورده و قلب شکسته ام,
باز هم تاب بیاورند...
جسمم عادت می کند اما روحم می میرد...
و می شوم جسمی تهی...
جسمی پر از خالی...
پر از نبودن...
اما سرشار از خاطره...
عاشق نویس1:سخت ترین دو راهی, دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی...
عاشق نویس2:یه مدتی نیستم,میرم تا با خودم خلوت کنم...تا بتونم با خودم کنار بیام که باید فراموش کنم یا منتظر بشینم...
اما وبم آپه...بهم سر بزنید و با نظراتون
همراهیم کنید و تنهام نذارید ...
عاشق نویس3:توی لحظه های نزدیکی تون به خدا,دل های عاشق و شکسته رو فراموش نکنید...