چاپ تی شرت دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

این روز ها دلم خیلی \پرتوقع\ شده است....(دلنوشته،بعد یه مدت طـــ

گاهی دلم میخواهد در هـَــمــــهَـــمِــــه یِ سـُــکــــوتِ درونم گـــــــــــــم شوم...

در دَریــــایِ تُهــــیِ افکارم غَـــــرق شوم...

با آوازِ بی صِــــدایِ قَنــــاریِ دِلَم زمزمه کنم و شـــعر بـــی آهـَـنـــــگی بخوانم ...

گاهی دلم میخواهد،ذهنم پر از خــــــــالی شود....

دلم میخواهد به "هــــیـــچی " فکر کنم ...

بدون هیچ دَغــدَغـــِه ای....

شاید گاهی دلم بـــی دَغـــدَغـــِه بودن میخواهد ...

گاهی دوست دارم در سیــــلِ پـُـــرخُــــروشِ اَفکارَم،قـَــطــــرِه ای آرامِــــش بیابم....

این روزها ، گاهی دلم

ذَره ای،،،،

مـــِـثقـــالی،،،،

مُحََـــبَـــتِ خــــالِـــــصانه،آن هم از نوع بی چون و چِرایَش میخواهد....

اما افسوس....انگار دنبال ســــــوزَنی در انبار کاه میگردم....

البته اگــــــر سوزنی وجود داشته باشد....

اِنـــــگار...

انگار این روزها دلم خیلی "پـُـــــرتَــــوَقــُــــع" شده است......

 

محبت


پی نوشت :بعد یه مدت بســــــیار طولانی برگشتم....دلم میخواد بازم بنویسم....ممنون میشم همراهم باشید و  وبم رو تنها نذارید :) پیشاپیش ممنونم


[ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 9:29 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

برو...پس چرا معطلی؟!؟!؟!(دردنوشته)

میخوای بری...؟!

بهونه میخوای...؟!

منبهونه میدم دستت...!!

برو...

هر کس پرسید،

بگو

لجباز بود،همیشه سرسختانه عاشقم بود...

بگو همه جافریاد میزدکه فقط منو میخواد...!

بگو دروغ میگفت که هیچ وقت ناراحتش نکردم...!

بگو بی احساسبود،به همه اخم ها و توهینام فقط با لبخند جواب میداد...

بگو سنگ دل بود،نمیذاشت جز من کسی توی قلبش خونه داشته باشه...

بگو پررو بود،هر چقدر هم که از دستم شاکی میشد ،بازم بهم محبت میکرد...!

برو...

این همه دلیل ...پس چرا معطلی؟!؟!؟

برو دیگه...

love


عاشق نویس1:توی این روزای عزیز و زیبا ،این روزایی که دل ها خیلی به خدا نزدیک تره،برای آرامش این قلب عاشق دعا کنید...

عاشق نویس2:از دست دادن یه عزیز خیلی سخته....مخصوصا اگر پدربزگ باشه:(...برای شادی  و آرامش روحش  صلوات بفرستید(ممنون)


[ سه شنبه 92/5/1 ] [ 1:1 صبح ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

خانوووووووم… شــماره بدم؟

 

خانوووووووم… شــماره بدم؟امامزاده

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

 

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

 


[ شنبه 92/2/7 ] [ 4:6 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

هوس کودکانه...(دلنوشته)

این روزا، نمیدونم دلــــم چی میخواد...

فقط میدونم هر چی که هست،زمیــنــی نیست...

مـــادی نیست...

چند وقتیه که نمی تونیم این اطراف پیداش کنیم...

البته شاید یه روزایی،که شاید مربوط بشه به خیلی سال های پیش،راحت پیدا میشد...

ولی حالا دیگه نـــیـسـت...

البته شایدم باشه،ولی خیــلــی خـیــلی کــــم...!!!!

اونقدر کم که دست هر کسی بهش نمیرسه...

این چیزی که من دنبالش میگردم رو،

شاید خیلی ها داشته باشن

اما قــــــــــــدرش رو ندونن...!

و شایدم خیلی ها مثل من دنبالــــش باشن...!!!

این چیزی که دارمم ازش حرف میزنم،

چیز خیلی با ارزشــــیـــــه

ولی با پــــول نمی شه خریدش...!!!

با زور نمیشه گرفتش و به دستش آورد...

این روزا...

توی این دنیای شلوغ  و پر از آدم،

دلم دنبال یه ذره محــــبــــت میگرده...!!!!

یه ذره دوســـتـــی...

صـــمــیـمــیت...

یه قطره دوســـت داشــتــن...

و شایدم کمی عشـــق...!!!!

دلم بین این همه آدم،

دنبال فقط یه ذره هــمــدلی و هــمـــدردی میگرده...

اما افسوس که ....هِــــــــــــــــــی...!!

شــمـــا چــــی؟؟؟!؟!

شما جایی سراغ دارین که بشه این چیزایی رو که ازش حرف زدم پیدا کرد...؟!؟!؟!

عشق

 


 

 

عاشق نویس1:بعد از یکی دو ماه دوباره برگشتم...هر چی سعی کردم حرفام رو برای خودم نگه دارم نشد....نتونستم ...این شد که بازم اومدم تا بنویسم..

تا بگم حرف هایی رو که شاید خیلی وقتا ناگفته موندن...!!

غاشق نویس2: ممنون از این که توی این مدتی که نبودم وبم رو تنها نذاشتید و حالم رو پرسیدید و سراغم رو گرفتید:)(مخاطب خاص و عام)

عاشق نویس3:بیشتر ازتون ممنون میشم که نظراتتون رو بدونم و اگر برای سوالم جوابی دارید بهم بگین لطفا...

عاشق نویس4:برای دلای عاشق خدایی هم دعا کنید...


[ شنبه 91/11/14 ] [ 10:32 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

من و این روز ها(درد نوشته)

این روز ها،

نمیتوانم دست به قلم بگیرم

و از درد هایم بنویسم...

این روز ها،

درد و غم هایم،

برای خودم هم بازیچه شده اند...

در مقابل

عظمت مصیبت کربلاییان

در مقابل غم های تو یا حسین

خیلی کوچک اند درد های من!!

آنقدر کوچک...

که این روز ها...

  حتی به واژه کشیده نمی شوند...!!

عاشورا


[ یکشنبه 91/9/5 ] [ 10:36 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

هستم،ولی انگار نیستم...(درد نوشته)

گــاهی کار آدُما از غّـــصـــه وُ نـــاراحُتـــی میگذُره ...

َغـِـــم هاشون تَبدیل بِه دَرد میشه...

یِه دَرد بی دَرمـــون ...

آه های پی دَر پی...

و گِــریــه های شَبانه...

آخَرِشَم میشِه یه بُــــغض کِه راه نَفَس آدَم رو میبَنده...

این جاست که غَــم ها نَفَس گیر میشَن!

این جاست که آدَما کَــم مــیـارَن ...

آدَما دَرد میکشَن...

آدما میــشـکَـنَـن...

و زِندِگیشون میشِه مَــرگِـــ تَـدریـجـی...

میشن آدَمـایَسَـنـگـی...

خــالــی اَز اِحساس ...

اَما پُر اَز 

آرِزوهایِ تِـکـراری ...

وَ رویا هایِ بــی فَــرجام....

این جاست کِه آدَما اَز زِندِگی مــی بُــرَن!!

بــی خیــال میشَن....

وَ تبَدیل میشَن بِه هَمون آدَمایی کِه 

هَــســتَــن، وَِِِلـــی اِنــگــار نــیــســتَــن....

عشق

 


 

عاشق نویس1:چند وقته هستم،ولی نیستم...حتی توی پیام رسان...هستم....،ولی نیستم...

عاشق نویس2:میترسم....درد هام دارن کم کم نفسم رو میگیرن ...میترسم کم بیارم....

عاشق نویس3:بعد از مدت ها آپ کردم که بگم:برام دعا کنید...دعا کنید کم نیارم....و برای تمام مریض ها هم دعا کنید که غمشون داره خیلی ها رو از پا در میاره...

عاشق نویس4:احتمالا تا یه مدت طولانی و یا شاید هم کوتاه دیگه،بدرود...!


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 10:40 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یــــه دُنــــیا دِلَـــم گِــــرِفتـــه...(دلنوشته)

یه دنیا دلم گرفته....

خسته ام...

بی نهایت خسته ام از بلاتکلیفی...

از این که باید ظاهرم آروم و محکم باشه

ولی از درون خورد میشم...

خسته ام از سردرگمی...

از محکم جلوه کردن....

چرا هیچ کس نمی فهمه منم آدمم...

منم دل دارم...

منم یه ظرفیتی دارم....

منم میشکنم....

چرا همه حق دارن که اگر حرفی میزنم بهشون بر بخوره و ناراحت بشن،

اما من حتی اگر ناراحت هم بشم،

باید سکوت کنم که مبادا طرف ناراحت بشه،

بهش بر بخوره

یا بذاره بره....

خسته شدم از بس توی خودم ریختم....

دلم یه ذره آرامش می خواد...

یه کم تکیه گاه....

یه ذره همدرد...!

دلم یه کم فهمیده شدن  نیاز داره...

خسته شده بس که درک کرده و درک نشده....

خسته شده...

خسته


عاشق نویس1:دلم خیلی گرفته...اون قدر که دیگه برای خودم هم جا نداره...

عاشق نویس2:خیلی بی قرارم...خیلی آَشفته ام...فقط یه کم آرامش میخوام...برام دعا کنید...

عاشق نویس3:این عشق چیه که آدم رو تا مرد جنون و نابودی میکشونه....عشق چیه...!!

عاشق نویس4:توی لحظه هایی که دارید با خدا حرف میزنید،برای دل های بیقرار هم دعا کنید!


[ دوشنبه 91/5/16 ] [ 3:27 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

سکوت دل...(دلنوشته)

چند روزیست که روی لب هایم ،چیزی به جز لبخند تلخ نقش نبسته...

شاید هم چند هفته است...

شاید هم چند ماه...

هر چه که هست،

فقط میدانم مدت زیادیست که لبخند هایم پوزخند و  خنده هایم بغض شده اند ...

هرچند همیشه از درون میگریم...

هر از گاهی در آیینه نگاهی به خود می اندازم و میپرسم:آیا این منم؟!

این همان منم که هر کجا که بودم،

نمی گذاشتم لبخند از روی لب های کسی پر بکشد و غم توی دلش خانه کند؛

که خود حالا،

فقط گاهی به تقدیر خویش،پوزخندی میزنم...!؟!؟

روزگار برای همه ساز های مختلفی کوک میکند...

برای برخی بیش و برخی کمتر...

اما انگار من صدر نشین گروه اولم...؛

که درست هنگاهی که داشتم روی خاطراتی که  روی ذهنم حک شده بودند،

پارچه ی فراموشی میکشیدم،

روزگار تلنگری مهیب به من زد که علاوه بر شکستنم،

مرا وادار به انتظاری دوباره،طولانی تر اما قاطعانه تر کرد...

اما چه می شود کرد و چه می توان گفت...

جز رقصیدن به ساز روزگار و سکوتی سنگین،

که گاهی خویش را نیز در آن گم میکنم!

سکوتی برای حفظ آرامش و تعادل همه چیز به  جز خودم...

سکوتی که به واسطه ی پر از حرف و درد بودن به

وجود می آید...!

سکوتی تلخ...

اما کار ساز...

که گمان میبرم روزی کار خودم را نیز بسازد...!

سکوت دل


عاشق نویس1:سکوت دلم یک ساله شد....

عاشق نویس2:ممنونم از اون کسی که توی لحظه لحظه های این سکوت کنارم بود و صدای قلبم رو شنید...

عزیزی که بدون این که سکوتم رو بشکنم تمام حرف هام رو شنید...

دوستی که اگر نبود،من هم توی سکوتم غرق و  نابود میشدم...

عاشق نویس3:توی لحظه های دلشکستگی تون ،به یاد دل های عاشق هم باشید...

عاشق نویس4:در پایان حلول ماه مبارک رمضان ، بهار قرآن،

ماه عبادتهای عاشقانه و نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک میگم ،التماس دعا . . .


[ شنبه 91/4/31 ] [ 12:26 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

من خدا را لمس کردم...!(دلنوشته)

مدتی پیش،یکی از همبلاگستانی های عزیزم ،توی همین دنیا ی مجازی,در جواب یکی از دلنوشته ها ی من،بهم پیشنهاد کرد که

یکی از پست هاش به نام "بیا خدا را لمس کنیم"رو بخونم...

متن جالب و تاثیر گذاری بود اما چیزی که بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت همون اسمش بود!

این جمله مثل خالکوبی توی ذهنم حک شد و مدت زیادی،فکرم رو درگیر کرد...

هر کاری که میکردم و هر چیزی مه از خدا میخواستم،به یاد این جمله می افتادم و دنبال راه حلی برای انجامش می گشتم...

اما،چند روز پیش بود که درکش کردم،

فهمیدمش و تجربه اش کردم...

حس شیرین لمس کردن خدا رو ...

احساس توصیف ناپذیر این که بدونم،خدا همیشه پشتمه و هر چیزی که ازش بخوام،میشنوه و جوابم رو میده...

من خدا رو لمس کردم،فقط کمی دلشکستگی و خلوص نیت لازم بود ...تا از زمین دل ببری...سبک شی و خدا رو لمس کنی...

من فهمیدم که وقت هایی که در اوج ناامیدی و مشکلات به سر می بریم ،چه قدر راحت میتونیم به خدا نزدیک بشیم...

من صداش کردم،ازش خواستم و جوابم رو گرفتم...

بعد از اون بار اول,بار ها و بار ها لمسش کردم...

حالا دیگه من خدا رو کنار خودم احساس میکنم ،برای همیشه و همه جا ...

اما هر بار که ازش میخوام،میخونمش و جواب میگیرم،یاد این جمله می افتم؛بیا خدا را لمس کنیم...!

 

دعا


عاشق نویس1:ساده میشه وجور خدا رو کنار خودمون برای همیشه احساس کنیم...فقط باید باور داشته باشیم که همیشه و هر جا کنارمونه ...

عاشق نویس2:توی لحظه هایی که خدا رو لمس می کنید،عاشقان دلخسته و پاک باخته رو هم از یاد نبرید...

عاشق نویس3:این هم لینک اون مطلبی که من رو تحت تاثیر قرار داد...

عاشق نویس4:الا به ذکرالله تطمئن القلوب...


[ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 2:7 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یاد گمشده...(دلنوشته)

چند روزیست که چیزی را گم کرده ام...

چیزی از وجودم را...!

شاید تکه ای از قلبم و شاید هم ذره ای احساس...!

اما هر چه که هست,لااقل می دانم که با عقل و منطقم کاری ندارد...

مدتیست دنبال چیزی میگردم اما نمی یابمش!!!...

چیزی که خود نیز نمی دانم,

گویی از جنس ما نیست,انگار زمینی نیست...!

شاید خدا باشد...

نکند خدا را گم کرده باشم...؟؟!؟

ولی نه,خودش را نه...

یادش را گم کرده ام...

مدتیست که فراموشش کرده ام...

چند صباحیست که به یادش نیستم و

از حضورش در لحظه لحظه های زندگی ام غافل شده ام...!

حالا که در یافتم چه چیز را گم کرده ام بهتر میتوانم دنبالش بگردم...

نمی دانم کجا...؟؟؟

شاید باید توی آسمان ها بگردم ...

اما نه ,همین جا روی زمین است...

توی قلب انسان ها,و نیز قلب خودم...!!!

سر نخ آن محبت است و عشق که سال هاست

در وجود ما زمینی ها گم شده...

درست است,عشق و محبت توی قلب های ما,

هدیه ی آسمانی خداست که ما زمینیان

زیاد گمش می کنیم...!

یاد خدا


عاشق نویس1:قدر این هدیه های آسمونی تون رو بیشتر بدونید!

عاشق نوشته2:توی لحظه های نزدیکی تون به خدا,عاشقان را نیز فراموش نکنید...

 


[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 12:0 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
   1   2      >