پيام
+
بچه که بودم بابام منو برد بهداري واکسن بزنم تا چشمم خورد به آمپول خون گريه ميکردم ,التماس ميکردم چند نفر گرفته بودنم منم زجه ميزدم(بار روانيش خعلي زياد بود) الکل رو که زد به بازوم گفتم تمومه کارم به عنوان آخرين حرفم گفتم
*يـــــــا حـسيــــــــــــــــــن شهيــــــد* آقا همه پرسنل بهداري از خنده موزاييک ميخوردن :))
غزل صداقت
91/5/8
ذره بين زنده
:))
عاشق تنها...
:)))
دخو ®
:دي
لعل سلسبيل
:))