چاپ تی شرت شعر های عاشقانه - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

دلاویز ترین شعر جهان(فریدون مشیری)

 

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
 سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
 گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم :

(( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !


در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس !
«
دوستت دارم » را با من بسیار بگو !


[ جمعه 90/12/26 ] [ 3:20 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

گفتم...(شعر)

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن؛ کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد؟


[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 6:43 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

میروم...(شعر)

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک

آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم، خنده بلب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

 میروم

 




[ شنبه 90/12/6 ] [ 4:43 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

بی تو...(شعر)

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

 

 

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید

 

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

 

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

 

 

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

 

آب ، آیینه عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

باش فردا که دلت با دگران است

 

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

 

 

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

 

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم

 

 

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

 

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

 

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم

 

نگسستم ، نرمیدم

 

 

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

 

نه کنی از آن کوچه گذر هم

 

 

 

 

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


[ یکشنبه 90/11/23 ] [ 5:27 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

شعری از فریدون مشیری...

 

آخرین جرعه این جام


 


همه می پرسند؛


چیست در زمزمه مبهم باد؟


چیست در همهمه ی دلکش برگ؟


چیست در بازی آن برگ سپید؟


روی این آبی آرام بلند


که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال؟


 


چیست در خلوت خاموش کبوترها؟


چیست در کوشش بی حاصل موج؟


چیست در خنده جام؟


که تو چندین ساعت؛


مات ومبهوت به آن می نگری؟


 


نه به ابر،


نه به آب،


نه به برگ،


نه به این آبی آرام بلند،


نه به این خلوت خاموش کبوترها،


نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام


من به این جمله نمی اندیشم.


 


من،مناجات درختان را،هنگام سحر،


رقص عطر گل یخ را با باد،


نفس پاک شقایق را در سینه کوه،


صحبت چلچله ها را با صبح،


بغض پاینده هستی را در گندم زار،


گردش رنگ وطراوت رادر گونه گل،


همه را میشنوم،


می بینم


من به این جمله نمی اندیشم!


به تو می اندیشم


ای سراپا همه خوبی


تک وتنها به تو می اندیشه


تو بدان این را،تنها تو بدان!


تو بیا


تو بمان،تنها تو بمان!


 


جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب


من فدای تو،جای همه گلها تو بخند.


اینک این من که به پای تو در افتادم باز


ریسمانی کن از آن موی دراز،


تنهاتو بگیر،


توببند،


 


تو بخواه


پاسخ چلچله هارا، تو بگو!


قصه ابر هوا را، تو بخوان!


تو بمان با من ، تنها توبمان 


در دل ساغر هستی تو بجوش


 من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،


آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!


 


(فریدون مشیری)

 


[ جمعه 90/11/14 ] [ 3:42 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

دوستت دارم پریشان ، شانه میخواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌  ، شانه می‌خواهی چه کار؟

 

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

 

                       ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

 

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !

 

                       در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

 

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

 

                       گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

                                     مهدی فرجی


[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 3:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نکردند یادی زتنهایی ام

   

ندیدی تو هم شام تنهایی ام

نپرسیدی از راز شیدایی ام


فقط لاف مهر و وفا می زدی

نبودی رفیق غم و شادی ام

درین غربت آواره و بی نشان

شد از خستگی قلب صحرایی ام

گرفتند نادیده اشک مرا

گذشتند از عشق دریایی ام

نگفتند شاید که مجنون شوم

کشد کار آخر به رسوایی ام

نکردند یادی زمن دوستان

دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام

فراموش شد نامم از یادها

نکردند یادی زتنهایی ام

کسی همزبان دل من نشد

دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 8:24 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

شانه میخواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌  ، شانه می‌خواهی چه کار؟

 

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

 

                       ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

 

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !

 

                       در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

 

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

                       شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

 

                       گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

                                     مهدی فرجی

 


[ سه شنبه 90/9/1 ] [ 3:34 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست   .........    بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق انشب مست مستش کرده بود   .........   فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او    ..........   پر ز لیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای    ........   بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای     ........   وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم میزنی  .......   دردم از لیلاست آنم میزنی


خسته ام زین عشق ، دل خونم مکن ........... من که مجنونم تو مجنونم نکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم ............. این تو و لیلای تو...من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم ........ در رگ و پیدا و پنهانت منم


سالها با جور لیلا ساختی ....... من کنارت بودمو نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم .......... صد قمار عشق یک جا باختم


کردمت اواره ی صحرا نشد ....... گفتم عاقل میشوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت ...... غیر لیلا بر نیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی ....... دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر میزنی ........ در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود ....... درس عشقت بی قرارش کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم ......... صد چو لیلا کشته راهت کنم


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 9:39 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]