چاپ تی شرت داستانک - دلنوشته های یه عاشق!
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یه عاشق!

دلقک

433

 


مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. روان پزشک پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی ، مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم!!!


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 4:44 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

زندگی

امید

 

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت

 

 

 

عشق

 

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

 

 

 

زیبایی

 

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام  

 

 


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 4:42 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یک تکه آسمان کلنگی



خدایا...


کودکان گلفروش را می بینی؟!


مردان خانه به دوش...


دخترکان تن فروش...مادران سیاه پوش...


کاسبهای دین فروش.....


محرابهای فرش پوش...


پدران کلیه فروش...


زبانهای عشق فروش...


انسانهای آدم فروش...همه را می بینی؟!


می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم - دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد!!!


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 4:40 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی.

 

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود


 

 


 

بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.


 

اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.


 

... بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه


 

 


 

روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت


 

"اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.


 

 


 

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.


 

 


 

چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!


 

نتیجه اخلاقی این ماجرا. .


 

.


 

 


 

.


 

.


 

.


 

.


 

.


 

.


 

.


 

.


 

 


 

پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!!!

 


[ یکشنبه 90/8/29 ] [ 4:5 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

BRT (داستان کوتاه طنز)

- الو

- سلام

- سلام کجایی؟

- تو تاکسی دارم می رم خرید

- همین الام پیاده شو!

- چرا؟ نرسیدم که هنوز!

- پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا

- مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟

- مامان پیاده شو دیگه!

- تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟

- باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی

- وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟

- ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟

- چرا.

- مگه ارزون تر در نمیاد؟

- خوب چرا.

- پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟

- راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟

- راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟

- بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟

- مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟

- خوب چرا؟

- آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟

-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟

- آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه!


[ شنبه 90/8/28 ] [ 7:15 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

تقلید از استاد ...

شاگردی که شیفته ی استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.

استاد فقط لباس سفید می پوشید شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید، استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید، شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بستری از کاه خوابید.

مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.

سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.

گیاهخواری جسمم را پاک می کند.

ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم.

استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که این کمترین اهمیت را دارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم با موی سفید، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟


[ شنبه 90/8/28 ] [ 7:10 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان جالب کلهپاچه

 

روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشم‌های او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!!


[ شنبه 90/8/28 ] [ 7:3 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نامه ای به خدا که به واقعیت پیوست !!!

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :
1 - همسری زیبا ومتدین 2 - خانه ای وسیع 3 - یک خادم 4 - یک کالسکه و سورچی 5 - یک باغ 6 - مقداری پول برای تجارت 7 - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی 16- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن ..... نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!

او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی  "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.

او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.


[ شنبه 90/8/28 ] [ 7:1 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

داستان جالب

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر


پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


[ دوشنبه 90/8/23 ] [ 5:54 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]

نامه ای از طرف خدا...

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.


وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.


 


تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری… باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب…، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو… به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.


دوست و دوستدارت: خدا


[ دوشنبه 90/8/23 ] [ 5:38 عصر ] [ عاشق تنها ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >